خارزار
روزی که مزرعه به خدا واگذار شد
گابریل کدخدا شد و انباردار شد
مایکل امیر کاشت نه، داشت نه، برداشت شد فقط
دست خسیس ابر خدا آبیار شد
جز آذرخش شوم در انبان نداشت ابر
آتش به اختیار شد، آتشبیار شد
بر دشت خیمه زد ملکالموت داسدار
داس درود برزگران برکنار شد
گاوآهنی که همت سبزش بلند بود
در گوشه زنگ خورد و به نکبت دچار شد
گاوآهن و وجینکن و فرغون و داس و بیل
از دست رفت و دست دعا کشتکار شد
آن گاو شخمزن که به آخور رسیده بود
فربه شد و عقیم شد و باردار شد
پاییز چهار فصل چنان خیمه زد که باغ
خشکید و هر درخت تنومند دار شد
بذر و نشا نبود، نه کشت و نه آیشی
دیگر نبود مزرعه چون خارزار شد
محمد مستقیمی، راهی
(در پاسخ نامهیِ یکی از دوستان)
چاپ
ای عندلیب! نامهیِ خوبت به ما رسید
دل پر زد آن کبوترِ پیکِ تو تا رسید
بودم به چنگِ غربتِ بیگانگی اسیر
«بر جانِ آشنا نفسِ آشنا رسید»
در هر دو نامهام بستودی و حق نبود
بر من از این ستایشِ بیجا، هجا رسید
من لایقِ هجایِ تو بودم نه مدحِ تو
شرمندهام که از تو به من این ثنا رسید
از «زید» ناله کردی و «زیدی» به کار نیست
من در شگفت مانده که «زید» از کجا رسید؟!
من کیستم که نقدِ تو را بر محک زنم؟
صرّافِ دهر مرد؟ که ارثش به ما رسید
آشفتهاست طرّهیِ بازار شعر و نیست
جایِ عجب که قلب، به قدر و بها رسید
رفت آن زمان که اهلِ هنر در سرِ هنر
فریادشان به «واهنرا!» تا خدا رسید
ما را چه؟ گر به ساحتِ حافظ، خدایِ شعر
دستِ جسارت من و ما و شما رسید
ما را چه؟ گر فلان متشاعر بدون بیت
با های و هویِ پوچ به بامِ سما رسید
ما را چه؟ گر که قافیهبندی ز بند و بست
در قحط سالِ شعر به نان و نوا رسید
در فکرِ چاپِ دفترِ اشعارِ خود مباش
از این خطا نگر که به یاران چهها رسید!
«چاپیدن» است معنی این واژه «چاپ» نیست
این معنیم ز صحبتِ اهلِ دغا رسید
گر اهلِ چاپ بودم چاپیده بودمت
بر اهلِ دل کنایتِ این واژه نارسید
گویی که: «آسیایِ فلک هم به نوبت است
بر عندلیب نوبت این آسیا رسید»
«نوبت به اولیا که رسید آسمان تپید»
نشنیدهای که گویی نوبت به ما رسید؟!
«راهی» و ادّعایِ مجارایِ عندلیب
زاغی کجا به بلبلِ دستانسرا رسید
محمد مستقیمی - راهی
خلیج فارس
مرا رگ حیات زمین خواندند
سوداگران خون
و با نام انتقال
با سرنگ نیرنگ
میلیونها واحد خونم را
برای روز مبادا
در سردخانة تراستها
انباشتند
بشکهای ده دلار و پنجاه سنت
مرا رگ حیات زمین خواندند
سوداگران خون
و سالهاست
که به نام درمان
زالوی متّههاشان
حجامتی بیپایان دارد
بر گردة نحیف و نزارم
مرا رگ حیات زمین خواندند
سوداگران خون
و رگ خواب زمین بودم
در دست شومشان
و سرنگها
مرفین تزریق میکرد
و خون میمکید
من رگ حیات زمینم
آزرده از نیش سرنگ نیرنگها
خسته از تلمبهخانة زالوهای حجامت
و خشمگین
خشمی که فشار خونم را بالا بردهاست
من رگ حیات زمینم
شتاب نبضم در تب گرم رهایی است
نبضم را خود در دست خواهم گرفت
و تبم را
با پرسیاووشان خود میزان میکنم
نه با گنهگنة وارداتی از غرب
و منحنی قلبم را
امواج خروشانم تنظیم میکنند
نه نوسانات بورس لندن و نیویورک
من رگ حیات زمینم
نبضم را خود در دست خواهم گرفت
حتّی اگر
ناوگان ویروسها
گلبولهای سپیدم را بیازارند
با تزریق سموم شیمیایی
از چپ و راست
من رگ حیات زمینم
همیشه جوشان و پرتپش
من خلیج فارسم
همیشه خروشان و سربلند
فرزندان جنوبیام را ننگ سرسپردگی میآزارد
نسیم شمالم را بگو
توفان کند
و برانگیزد موجهایم را
تا بشوییم ننگشان را
و بخشکانیم دامانشان را
من خلیج فارسم
من رگ حیات زمینم
رگ خوابم را به طبیبان مدّعی نمیسپارم
نبضم را خود در دست خواهم گرفت
تنگهام را خواهم فشرد
و عرصهشان را تنگ خواهم کرد
شهید قلب تاریخ است
تو از کدامین باغ میآیی؟
که دستان بلندت
پربار از شکوفة سرخ است
تو از کدامین جاده میآیی؟
که در واپسینت
خطّی سرخ
تا افق بیکران جاریست
تو از کدامین آسمان میآیی؟
با بالهای بلندت
که از ترنّمشان
باران خون جاریست
و کبوتران سپید
خونینبالان
تو را بدرقه میکنند
تو از کجای تاریخ میآیی؟
که چنین تنهایی
همسنگران غیورت را
یاران پرصلابت دوران جبهه را
آنان که دوش به دوش
و پشت به پشتت
جنگیدهاند
آنک کجای تاریخند؟
و تو از کجای تاریخ میآیی؟
آنان که همزمان با تو
در واپسین غروب
شهادت را
مزمزه کردهاند
آنان که با خروشی پرجوش
قلب سیاه شب را
در همان هنگامة غروب
از هم دریدهاند
آنک کجای تاریخند؟
و تو از کجای تاریخ میآیی؟
که چنین تنهایی
میدانم ای رفیق!
که تو از نیمهراه تاریخ
برگشتهای و اکنون
این ارمغان توست
دستان پر شکوفة سرخت
آن خطّ سرخ شهادت
باران خون
و کبوتران خونین
خون
و خون
و خون
میدانم ای رفیق!
تو از نیمهراه تاریخ میآیی
و یارانت را
همسنگرانت را
که دوش به دوش
و پشت به پشتت
جنگیدهاند
در قلب تاریخ
بدرود گفتهای
دزدِ آرزوها
من و تو
همراه بودیم
در کوریِ راهها
در هراسِ تاریکی
بر بامِ شبها
در هم آمیخته بودیم
رؤیاهامان را
و قسمت کرده بودیم
آرزوهامان را
و «او» همیشه
خوابمان را میآشفت
و آرزوهایمان را میدزدید