راهیانه

ثبت آثار من

راهیانه

ثبت آثار من

خروجی دیش سپید(3)

پینک پونگ ۷

نوشته شده در یکشنبه نوزدهم اسفند 1386 ساعت 8:23 شماره پست: 26

 پینک

       پونک                      پینک

           پونک...

گاهی راست

       گاهی چپ

برای تو چه فرق می‌کند؟

                                   (م-راهی)

 

پینک پونگ ۸

نوشته شده در پنجشنبه بیست و دوم فروردین 1387 ساعت 9:44 شماره پست: 27

  پینک

       پونک                      پینک

           پونک...

بادت کرده‌اند

       که توی سرت بزنند

                                   (م-راهی)

 

پینک پونگ ۹

نوشته شده در شنبه چهارم خرداد 1387 ساعت 23:45 شماره پست: 28

 

 پینک

       پونک                      پینک

           پونک...

می‌رانندت

       که برنگردی

                                   (م-راهی)

 

پینک پونگ ۱۰

نوشته شده در سه شنبه یازدهم تیر 1387 ساعت 23:28 شماره پست: 29

 

 پینک

       پونک                      پینک

           پونک...

به هوا بروی

به زمین بیایی

همین است که هست

                                   (م-راهی)

 

چند کاریکلماتور

نوشته شده در شنبه هفدهم فروردین 1387 ساعت 17:30 شماره پست: 30

۳۱)     سیاست‌مداران بزرگترین کاریکلماتوریست‌ها هستند.

 

۳۲)     زمان در دست کسانی‌ست که ساعت مچی دارند و در جیب کسانی که ساعتِ

 

 جیبی.من آن را به دار آویخته‌ام.

 

۳۳)     از چشمِ مردم افتاده‌است امّا هنوز از دماغشان آویزان است.

 

۳۴)     معرکه‌گیر هرگز کلاهش پسِ معرکه نیست.

 

۳۵)     امروزه لوطی‌ها خودشان انترند.

 

۳۶)     آن قدر معرکه گرفتند که کلاهِ همه پسِ معرکه است.

 

۳۷)     بعضی،پلشان بر آب است، زندگیشان آن سویِ آب؛ ما زندگیمان بر آب است، پلمان

 

آن سویِ آب.

 

۳۸)     درختان علف‌هایِ زیرِ پایِ منتظران است.

 

۳۹)     خدا مجلسِ ختمِ آدم‌هایِ «ختم» را دوبله حساب می‌کند

.

۴۰) سیلِ قطرات، کوخ‌ها را ویران می‌کند؛سیلِ نفرات کاخ‌ها را.

 

                                                                           (م-راهی)       

 

چند کاریکلماتور

نوشته شده در پنجشنبه نوزدهم اردیبهشت 1387 ساعت 23:52 شماره پست: 31

۴۱)     سیل، اغتشاشِ قطرات است و اغتشاش، سیلِ نفرات.

 

۴۲)     در مانورها سربازان، خود را شکست می‌دهند.

 

۴۳)   عشق تصادفی‌ست که بهتر است پلیس نفهمد.

 

۴۴)     آن قدر «عرب‌زده» است که واج‌های فارسی را هم از مخرج ادا می‌کند.

 

۴۵)     کتاب، ساکتِ شلوغ است.

 

۴۶)     سانسورچی، اوراقچیِ کتاب است.

 

۴۷)     وقتی زمین چتر بردارد؛ پوششش خشک می‌شود.

 

۴۸)     خفقان اوّل گلویِ دیوارها را می‌فشارد.

 

۴۹)     سکوت، بایکوتِ‌خفقان است.

 

۵۰) خفقان آخر خود را خفه می‌کند

                                                 م- راهی.

چند کاریکلماتور

نوشته شده در پنجشنبه بیست و سوم خرداد 1387 ساعت 22:47 شماره پست: 32

۵۱)     ابرها آسمان را ملافه کردند.

 

۵۲)     تنگِ بزرگ، اقیانوسِ ماهیِ کوچک است.

 

۵۳)     موج، حوصله‌یِ دریاست که سرمی‌رود.

 

۵۴)     رفتیم رژیم بگیریم؛ رژیم ما را گرفت.

 

۵۵)     سرم درد می‌کند برای دردِ سر.

 

۵۶)     پیکرتراشِ بدبین دشمن می‌تراشد.

 

۵۷)     در پژواکِ صدایت، دشمن شناخته می‌شود.

 

۵۸)     مار تا بیمار شد؛ مرد.

 

۵۹)     نقاشی که خجالت می‌کشید معتاد شد.

 

۶۰)     طولی نکشید ولی معتاد شد

 

                                          م- راهی.

چند کاریکلماتور

نوشته شده در چهارشنبه نوزدهم تیر 1387 ساعت 22:50 شماره پست: 33

۶۱)     دیوارِ چین رویِ پیشانیش بود.

 

۶۲)     هیچ کس به اندازه‌یِ «جربزه»، بز نمی‌آورد.

 

۶۳)     «توان»، وقتی «ناتوان» شود «نا» دارد.

 

۶۴)     آمد اصلاح کند؛ ترسید تکفیرش کنند.

 

۶۵)     سرنوشتِ طاس‌ها بهتر خوانده می‌شود.

 

۶۶)     گناهکار، وقتی بی‌گناه شد کار به دست آورد.

 

۶۷)     تا از اخمِ خود کاست خم شد.

 

۶۸)     «شرم‌زده»، وقتی «زده» شد دیگر شرم نداشت.

 

۶۹)     وقتی ننگ به بار آورد او را تکاندند.

 

۷۰) اگر با چنگالِ مرگ غذا بخوری از زندگی سیر می‌شوی

.

                                                        م- راهی

چند کاریکلماتور

نوشته شده در پنجشنبه هجدهم مرداد 1386 ساعت 10:40 شماره پست: 34

۷۱)     زیرِ گیوتین حالش به هم خورد؛ سرش را بالا آورد.

۷۲)     طاس نمی تواند بچه‌اش را رویِ شانه‌اش بگذارد.

۷۳)     رودخانه تا خودش بی‌خانه نشود؛ نمی‌تواند مردم را بی‌خانه کند.

۷۴)     پدربزرگ وقتی بزرگ نبود؛ پدر بود.

۷۵)     وقتی کلاهت را پسِ معرکه انداختند؛ تازه می‌خواهند کلاه سرت بگذارند.

۷۶)     تا چشم‌پوشی نمی‌کرد؛ همه چیز را می‌دید.

۷۷)     نگاهم به گونه‌ای بود که آرایشِ غلیظ داشت.

۷۸)     انگشتِ عصایِ پیری جایِ مرگ را نشان می‌دهد.

۷۹)     خدا، کلاه سرِ عدم گذاشت؛ آدم شد.

۸۰) گلوله از لوله که بگذرد؛ گند می‌زند.

                                               م- راهی

چند کاریکلماتور

نوشته شده در دوشنبه چهارم شهریور 1387 ساعت 23:45 شماره پست: 35

۸۱)     هر کس کلاهِ کلاه‌بردار را بردارد؛ بر دار می‌شود.

 

۸۲)     آکتور، وقتی دامنش تر شود؛ تراکتور می‌شود

.

۸۳)     «ریاست»، با گویشِ اصفهانی درست است

.

۸۴)     آن قدر به‌چپ‌چپ و به‌راست‌راست کرد تا شهید شد.

 

۸۵)     هزار را که از لاله‌زار بگیری لال می‌شود.

 

۸۶)     در صف‌جمعِ نماز، آن قدر عقب‌گرد دادند که قبله را گم کردیم.

 

۸۷)     به میانِ گل‌ها رفتم؛ تیغم زدند.

 

۸۸)     خر هم اگر زهره داشته‌باشد گل می‌کند.

 

۸۹)     جوراب‌شلواری اگر شلوار‌جورابی بود؛ بهتر بود.

 

۹۰) بارها زمین خورد امّا ثروتمند شد.

 

                                       م-راهی

چند کاریکلماتور

نوشته شده در سه شنبه بیست و ششم شهریور 1387 ساعت 1:52 شماره پست: 36

۹۱)     فوّاره خوب می‌داند چه خاکی به سرِ خود کند

.

۹۲)     تو اگر به اصفهان بیایی؛ همه‌یِ منارها می‌جنبند

.

۹۳)     اصفهانی را در چهل‌ستون خوب می‌توان شناخت.

 

۹۴)     خوشا به حالِ مردگانِ قدیمی که از پلِ خواجو به تختِ فولاد می‌رفتند.

 

۹۵)     وقتی خود را در آیینه دار زد؛ آیینه‌دار شد.

 

۹۶)     حدزدنِ مست، هرس کردنِ تاک است.

 

۹۷)     تنظیمِ خانواده را از خدا و مریم بیاموز!

 

۹۸)     اگر مریم دوقلو می‌زایید؛ خدا عیالواران را می‌فهمید.

 

۹۹)     زاینده رود ثابت کرد؛ هر زاینده‌ای میرنده است.

 

۱۰۰) سی‌وسه‌پل، دست و دل بازی اصفهانی‌هاست.

 

                                                        م- راهی

داستان

نوشته شده در شنبه دهم فروردین 1387 ساعت 18:58 شماره پست: 37

سگ‌ها

کلید را توی قفل صندوق عقب اتومبیل می‌کند، کمی می‌چرخاند امّا مکث می‌کند، شاید می‌ترسد. حق دارد، ممکن است حیوان عاصی شده به او حمله کند چون این بار مثل قبل با میل و رغبت به صندوق عقب اتومبیل نرفته‌است. مثل همیشه که با خانواده به گردش می‌رفتند و او را نیز با خود می‌بردند و او به محض باز شدن صندوق به درون آن می‌پرید و گهگاه که خیال نداشتند او را با خود ببرند، می‌غرید و اعتراض می‌کرد امّا امروز انگار احساس کرده‌بود به گردش نمی‌رود.

________________________________________

 

سگ‌ها

کلید را توی قفل صندوق عقب اتومبیل می‌کند، کمی می‌چرخاند امّا مکث می‌کند، شاید می‌ترسد. حق دارد، ممکن است حیوان عاصی شده به او حمله کند چون این بار مثل قبل با میل و رغبت به صندوق عقب اتومبیل نرفته‌است. مثل همیشه که با خانواده به گردش می‌رفتند و او را نیز با خود می‌بردند و او به محض باز شدن صندوق به درون آن می‌پرید و گهگاه که خیال نداشتند او را با خود ببرند، می‌غرید و اعتراض می‌کرد امّا امروز انگار احساس کرده‌بود به گردش نمی‌رود. گوشه‌ی حیاط روی پاهایش نشسته‌بود و دست‌ها را زیر تنه مثل ستونی اهرم کرده‌بود. خیلی قد‌بلندتر می‌نمود. مرتّب سرش را به این طرف و آن طرف می‌چرخاند و رفتار اهالی خانه را زیر نظر داشت. چشمان تیزبینش کوچک‌ترین تغییر حالات را نادیده نمی‌گرفت. پوست سیاهش در تابش آفتاب می‌درخشید و گوش‌های بلند و آویزانش همراه حرکت سرش بادبزن‌وار حرکت می‌کردند. احساس کرده‌بود که نگاه مرد امروز مهربان نیست و بچه‌ها نگرانند. دلش می‌خواست با آن‌ها بازی کند، شاید دیگر نتواند. خوب می‌دانست امروز به گردش نمی‌رود. با اکراه سوار شده بود؛ شاید هم چیزی بیش از اکراه، با زور. این اکراه را هر کس در نگاه عمیق او می‌توانست ببیند؛ نگاهی که فریاد می‌زد: «من می‌دانم این صندوق، صندوق همیشگی نیست و تو امروز به گردش نمی‌روی که مرا هم با خود برده‌باشی....» و حتّی این اعتراض را به صورت‌های دیگر هم فریاد کرده‌بود؛ گرچه صدایش درنیامد. با نگاه‌های التماس‌آمیز به بچه‌ها و تقاضای کمک از آن‌ها که مهربان‌تر بودند. سعی کرده‌بود؛ با حرکاتی روزهای خوش گذشته را برای اهالی خانه تداعی کند، با جست‌وخیزها، ادا درآوردن‌ها ولی انگار نیرویی همه را از کمک کردن به او وامی‌داشت.

نگذاشت قلاّده به گردنش بیندازند و همین قلاّده باعث شد که او مطمئن شود که امروز روز دیگری است. وقتی از قلاّده افکندن مأیوس شدند؛ او را به طرف اتومبیل کشیدند. پاهایش به زمین میخ شده‌بود و چند بار هم به راحتی از چنگشان دررفت. زن مأیوس شده پی کار خود رفته‌بود و مرد هم دوباره سعی کرده‌بود؛ او را به صندوق ببرد. وقتی کاملاً همه را مأیوس کرد. مرد درمانده در گوشه‌ای نشست. چه خوب بود اگر می‌توانست این کار را نکند تا او مثل همیشه همدم و یار خانواده باشد.

حیوان انگار دلش به رحم آمده‌بود. نگاهی به مرد که مستأصل او را می‌نگریت انداخته، از این که دل مرد را بشکند به خود لرزیده‌بود. هنوز دست‌های نوازش او را بر سر خود حس می‌کرد و زمانی را که به او غذا می‌داد به یاد می‌آورد. مثل این که دلش به حال مرد سوخته‌بود چون بلند شده آرام به طرف اتومبیل رفته، با یک جست به داخل صندوق پریده‌بود.

خوب می‌دانست چه خبر است چون این اواخر، یکی دو باری او را در گوشه و کنار شهر رها کرده، گریخته‌بودند ولی او به راحتی خود را به خانه رسانده‌بود. خطر را احساس می‌کرد امّا چه کند؟ نمی‌توانست بیش از این ناسازگاری کند و با آنان که عمری به او محبّت کرده‌اند؛ رفتاری نادوستانه داشته‌باشد. ثابت کرد که نمی‌توانند او را مجبور کنند و آنقدر مقاومت کرد که مأیوس شوند امّا استیصال آنان را نیز نمی‌توانست تحمّل کند و حالا ته صندوق خوابیده‌بود و آماده‌ی حرکت.... رفتار او برای مرد، چندان غیرمنتظره نبود. مهر و عاطفه و وفاداری او را بارها دیده‌بود. او علاوه بر حراست از حریم خانه، همبازی بچه‌ها بود، همدم خانم بود. خیلی کارها را انجام می‌داد.

مرد بلندشده بدون آن که به داخل صندوق نگاه کند گرچه حیوان هم متوجّه ته صندوق بود تا با نگاه مرد را شرمنده نسازد- در را بسته‌بود و او در تاریکی صندوق، در طول راه، همه چیز را مرور کرده‌بود گرچه به تاریکی صندوق عادت داشت ولی امروز انگار از آن می‌ترسید. همه‌ی سال‌ها، ماه‌ها و روزهای گذشته را مرور کرد و هیچ چیز که باعث تغییر رفتار آنان باشد؛ نمی‌یافت. او از هیچ چیز فروگذار نکرد‌بود. امروز عوامل زیادی بود که خطر را جدی‌تر احساس کند و گاهی از این که خود به صندوق آمده‌بود پشیمان می‌شد؛ شاید با خود گفته‌بود: «مثل دفعات قبل به خانه برمی‌گردم.» ولی امروز مدّتی طولانی در صندوق ماند‌بود و این کافی بود تا بفهمد که آنقدر از خانه دور شده‌است که نتواند به آن بازگردد؛ بعلاوه او راه‌ها را حس می‌کرد، پیچ و تاب‌ها را آموخته‌بود. او حس کرده‌بود که راه امروز، سوای راه‌های روزهای گذشته است و مرد حق داشت در گشودن صندوق احتیاط کند. عوامل زیادی وجود داشت که می‌توانست حیوان را عاصی کند و حالا به محض باز شدن صندوق، مثل یک گرگ هار حمله کند.

شاید هم مکث مرد در گشودن در صندوق علّت دیگری دارد؛ منصرف شده‌است چون از لحظه‌ی حرکت از جلوی خانه تا آن چند صد کیلومتری که رانده‌بود؛ مرتّب با خود کلنجار رفته‌بود که چرا باید او را از خانه و کاشانه‌ی خود آواره سازد؟ چرا او اینقدر سنگ‌دل شده‌است؟ تنها به صرف این که همسایگان ناراضی بودند و اعتراض می‌کردند و تنها به علّت این که او گهگاه، بی‌سبب و بی‌محل پارس می‌کرد و آرامش محلّه را به هم می‌زد و گاهی مثلاً پیرزنی را از خود می‌ترساند. البتّه این اعتراض‌ها، این اواخر شدّت گرفته‌بود و کم‌کم بوی تهدید می‌داد. یکی از همسایه‌ها گفته‌بود که او را مسموم خواهدکرد و مرد در طی راه خود را قانع کرده‌بود که عملش برای نجات جان اوست. بارها تصمیم گرفت از نیمه‌ی راه برگردد امّا باز سیل اعتراض‌ها را به یاد آورده‌بود و غیظ خود را سر پدال گاز خالی کرده‌بود و حالا مکث او در گشودن در صندوق....

نکند دوباره می خواست خود را سرزنش کند؛ شاید داشت از خود می‌پرسید: آیا همه‌ی این‌ها عمل او را توجیه می‌کند؟ آیا او می‌تواند نگاه در نگاه حیوان بیندازد و آن همه محبّت، آن همه وفاداری را حتّی در آخرین لحظات- نادیده بگیرد و با سنگ‌دلی او را در بیابان رها کند؟ آیا حق داشت او را آواره و سرگردان سازد؟ مگر او چه کرده‌بود که شایسته‌ی این مکافات باشد؟

از حرکات، از رنگ به رنگ‌شدن‌های مرد، نمی‌شد علّت مکث و تردید او را تشخیص داد. هرچه بود دچار دودلی بود. هرگز باور نمی‌کرد چنین سنگ‌دل باشد ولی انگار چاره‌ای جز این ندارد. اگر برمی‌گشت و دوباره او را به خانه می‌برد؛ زمانی از سرزنش‌های همسایگان راحت می‌شد که لاشه‌ی مسموم او را در گوشه‌ای دفن می‌کرد و طاقت آن لحظه را در خود سراغ نداشت. عمل خود را تنها راه رهایی حیوان از مرگ می‌دانست؛ شاید هم عمل زشت خود را این گونه توجیه می‌کرد.

این کندوکاوها، این کلنجار رفتن‌ها خیلی طول نکشید گرچه برای حیوان طولانی بود. او منتظر بود در گشوده شود و نمی‌دانست چه عکس‌العملی داشته‌باشد؟ او باید مقاومت می‌کرد. بیش از این پای‌بند بودن جایز نبود. او می‌توانست حمله کند. او یک درنده بود، چنگال‌ها، دندان‌ها، خوب می‌دانست چگونه از آن‌ها استفاده کند. او همان طور که خود به داخل صندوق آمده‌بود؛ تنها و تنها خودش قادر بود از صندوق خارج شود نه نیروی دیگری... ولی این ایثار، این فداکاری و این شجاعت، به قیمت از دست‌دادن همه چیز تمام می‌شد. نه! مرد حق نداشت بیش از این رفتار نادوستانه داشته‌باشد. او می‌توانست به محض گشوده شدن در صندوق به مرد حمله کند یا دست کم مقاومت کند و اجازه ندهد او را در بیابان رها سازد.

مرد یک بار دیگر به کلید حمله می‌برد و دوباره مکث می‌کند امّا این بار درنگش کوتاه است. کلید را می‌چرخاند. در صندوق به آرامی بلند می‌شود. از رفتارش پیداست که انتظار حمله‌ی حیوان را ندارد. حیوان در کنج صندوق ظاهراً آرام خوابیده‌است. یک لحظه نگاهشان به هم گره می‌خورد. مرد تاب تحمّل آن را ندارد. چشمانش را از او می‌دزدد و به سقف اتومبیل خیره می‌شود و همزمان با مرد حیوان نیز نگاهش را می‌دزدد؛ شاید نمی‌خواهد بیش از این مرد را آزار دهد. مرد بدن آن که به صندوق نگاه کند می‌گوید:

-بیا بیرون حیوون!

و لابد انتظار دارد مثل همیشه به بیرون بپرد گرچه پیش از این پرش حیوان بدون وقفه ، همراه با باز شدن صندوق بود. به داخل صندوق نگاه می کند. حیوان از جای خود تکان نخورده‌است با این که مفهوم جمله‌ی مرد را کاملاً درک کرده‌است. مرد تعجّب نمی‌کند چون می‌داند که او خطر را احساس کردة است. سعی می‌کند با دست حیوان را به بیرون براند. حیوان کمی جابجا می‌شود امّا قصد خارج شدن ندارد. با لحنی ملتمسانه و مأیوس می‌گوید:

-تو رو خدا بیا بیرون! بیا برو دنبال سرنوشت خودت!

و می‌داند که این خواهش و تمنّاها هم کاری از پیش نخواهد برد. حیوان این تمنّاهای عاجزانه را حس می‌کند امّا مقاومت می‌کند که دل مهربانش کار دستش ندهد. دوباره مرد دست می‌برد تا حیوان را براند. این بار غرّش می‌کند و گوشه‌ای از خشم خود را نشان می‌دهد. مرد دست می‌برد که پشت گردن حیوان را بگیرد. حیوان حمله‌ای دوستانه می‌کند و دست او را با پوزه‌اش به عقب می‌راند؛ سعی دارد تا آن جا که ممکن است خصمانه رفتار نکند. شتید هنوز امید دارد که ماجرا به خوبی و آشتی به پایان برسد و در این لحظه نگاه آن دو دیگربار گره می‌خورد. هنوز وفا و محبّت از چشمان حیوان می‌بارد. دست شرم سر مرد را برمی‌گرداند.نه! نمی‌تواند، هم در چشمان او بنگرد و هم او را براند. کم‌کم حیوان به این نقطه‌ضعف مرد پی می‌برد و سعی می‌کند هر لحظه بیشتر این ارتباط نگاه را برقرار کند گرچه مرد از آن گریزان است.

مرد تصمیم می‌گیرد جدّی‌تر عمل کند. انگار با قربان صدقه رفتن کار از پیش نمی‌رود. سرش را به در صندوق تکیه می‌دهد و به فکر فرومی‌رود شاید دوباره به قضاوت خویش برخاسته‌است و مسلّم است که این تأمّل‌ها، این قضاوت‌ها و این تردید‌ها راه به جایی نمی‌برد. مدّت‌هاست که با خویشتن گلاویز است و همیشه شکست می‌خورد. شاید این تأمّل نوعی استیصال است! چه کند؟

تقریباً مطمئن است که حیوان به او حمله نمی‌کند چون دیگر بار با دست به طرف او حمله می‌برد تا او را بردارد و به بیرون بیندازد و این بار که حیوان رفتار او را خوب می‌شناسد و می‌فهمد که از مهر و عاطفه بری است؛ غرّش بلندی می‌کند و دندان‌هایش را نشان می‌دهد. اینک خشم در نگاه حیوان به وضوح دیده می‌شود امّا این خشم پایا نیست و خیلی سریع جای خود را به محبّت می‌دهد. آنقدر محبّت دیده که تمام این حرکات خصمانه را نوعی بازی می‌پندارد. پیش از این هم این گونه بازی‌ها را تجربه کرده‌است. تنها چیزی که امروز با قبل متفاوت است؛ فاصله‌ی بیش از اندازه‌ی خانه و راه ناشناس است و این‌ها همه به او می‌گویند: نکند بازی نباشد! غرّشش به ناله‌ای دل‌خراش مبدّل می‌شود. شاید گمان می‌کند اگر بنالد؛ می تواند دل مرد را به رحم آورد و شاید هم وفای او مانع ادامه‌ی خشم شده‌است.

مرد دستانش را بی‌اختیار رها می‌کند. چند قدمی به عقب می‌رود و چند ناسزا نثار خویش می‌کند. کم‌کم آرامش ظاهری خود را نیز از دست می‌دهد. ناگهان برمی‌گردد و با فریاد و ناسزا به صندوق حمله‌ور می‌شود. سگ با یک پارس بلند و یک غرّش، او را در جای خود میخ‌کوب می‌کند. خ.ن به چهره‌ی مرد می‌دود:

-نه! انگار زبان خوش بی‌فایده است.

دست به صندوق می‌برد. دسته‌جک اتومبیل را که ته صندوق افتاده برمی‌دارد. دسته جک را بالا می‌برد و بلافاصله دستانش رها می‌شود. نه! نمی‌تواند! او شاید مهربان‌ترین موجود روی زمین باشد؛ تازه یاد گرفته‌بود روزنامه را از پشت در حیاط برای او بیاورد و مدّت‌ها بنشیند، روزنامه‌خواندن او را تماشا کند. ولی انگار بارها همه‌ی این‌ها را سبک سنگین کرده‌بود. همه‌ی این‌ها، محبّت‌ها، خوبی‌ها به جای خود! او جانش در خطر است! باید برود! و بی‌ملاحظه، با دسته جک به سگ حمله می‌کند و ضرباتی مرگ‌آور نثار حیوان می‌کند. سگ باید از خود دفاع کند. او می‌تواند. او قوی‌تر از آن است که به نظر می‌رسد. او یک درنده‌است و دفاع حق اوست. نباید دوستی‌ها و علاقه‌ها مانع شود او از غریزه‌ی خود دور شود. او به راحتی می‌تواند با چنگ و دندان شکم مرد را بدرد. سگ چند بار به میله‌ی آهنی حمله می‌برد و یک بار نیز می‌تواند آن را با دندان‌های تیزش بقاپد ولی انگار آهن سخت دندان‌های او را خرد می‌کند چون با یک تکان مرد میله رها می‌شود و خون از دهان حیوان جاری می‌گردد.

حیوان بارها تصمیم می‌گیرد به خود مرد حمله کند. به راحتی می‌تواند او را از پای درآورد امّا چنین نمی‌کند. ضربات مرد ادامه می‌یابد. حیوان چند غرّش کوتاه دیگر نشان می‌دهد و کم‌کم غرّش‌ها به زوزه و بالاخره به ناله مبدّل می‌شود امّا باز هم از جای خود تکان نمی‌خورد. چند جای بدن حیوان نیز زخمی شده ولی خیال بیرون آمدن ندارد.

مرد دست از ضربه‌زدن برمی‌دارد. انگار خسته شده‌است و در این لحظه باز تلاقی دو نگاه! انسان و حیوان و اشک که در هر چهار چشم حلقه زده‌است. اشک درد در چشمان حیوان؛ نه درد ضربات میله‌ی آهنی که درد دوستی و محبّت و وفا که به عنادش پاسخ می‌دادند! و سرشک تأسّف در نگاه انسان؛ نه تأسف بر حیوان! که بر خویش که ناگزیر است چنین کند!

زانوان مرد به سستی می‌رود. تا شده روی خاک می‌نشیندو تمام معده‌اش را روی خاک، قی می‌کند. یک حس او را می‌آزارد: نفرت از خویش! دسته جک را عصاوار به زمین زده، پیشانیش را روی دست‌هایش و میله‌ی آهنی می‌فشارد. مدّتی طولانی به این حال می‌ماند گرچه گذشت زمان را حس نمی‌کند. حیوان دیگر نمی‌نالد. آرام شده، می‌داند مؤفّق شده‌است گرچه چنگ و دندان و غریزه‌ی درندگی کاری از پیش نبرده امّا مقاومت او و تسلیم نشدنش حریف را از پای درآورده‌است.

مرد به آرامی سر برمی‌دارد. شکسته‌است. با ناتوانی از جای برمی‌خیزد. به میله‌ی دسته‌جک در دستان خود تف می‌کند و با نفرتی آشکار، آن را دور سر می‌چرخاند و به بیابان پرتاب می‌کند و بدون آن که به داخل صندوق نگاه کند؛ در صندوق را بشدّت می بندد. کلید را برمی‌دارد و بسرعت پشت فرمان می‌نشیند. اتومبیل روشن نشده، با شتاب زیاد در حالی که چرخ‌هایش درجا و زوزه‌کشان روی آسفالت می‌لغزند به حرکت در‌می‌آید و بی‌محابا دور می‌زند. اتومبیلی با فریاد جان‌خراش و ممتد بوق به سرعت و با اعتراض از کنارش می‌گذرد. مرد نمی‌داند چگونه می‌راند. اتومبیل سرعت جنون‌آمیزی گرفته‌است. شاید می‌خواهد از خود بگریزد گرچه می‌داند این گونه نمی‌توان از خویشتن گریخت. شاید دوست دارد حادثه‌ای بیافریند. هرچه هست از ایت شتاب و سرعت هراسی ندارد و بوق اعتراض اتومبیل‌های جاده را هم نمی‌شنود. همه‌ی هیاهوها یک ناله است که در گوش‌هایش طنین دارد.

حیوان آرام در تاریکی صندوق، به توفیق خود می‌اندیشد. با آن که تمام هیکلش کوفته و زخمی است امّا دردی حس نمی‌کند و یک حس مرد را پر کرده‌است؛ حسی که او را به مرز انفجار سوق می‌دهد. لحظاتی سعی می‌کند این نفرت فراگیر را متوجّه کسانی کند که او را برانگیخته‌اند امّا نمی‌تواند. خیلی سریع‌تر از زمانی که رفته‌است؛ باز‌می‌گردد. برگشتن اگرچه سریع اتّفاق می‌افتد امّا تصمیم بازگشت دشوار است و کار همه کس نیست و مرد برگشته است و به سرعت هم برگشته است. تا جلوی در خانه، تا نقطه‌ی شروع رفتن، هیچ توقّف نمی‌کند. ایستاده، لحظاتی را سر بر فرمان اتومبیل می‌گذارد و می‌اندیشد. حیوان در صندوق تکان می‌خورد. بوی خانه را حس کرده‌است. مرد سرش را بلند می‌کند. پیاده می‌شود و بلافاصله به طرف صندوق اتومبیل رفته، در صندوق را باز می‌کند. هنوز در کاملاً باز نشده که حیوان با چابکی غیرمنتظره‌ای بیرون می‌جهد و از سر دیوار خود را به داخل خانه می‌اندازد و مرد می‌ماند و دهان از حیرت بازمانده‌ی صندوق عقب اتومبیل.

                                                                                                                بهار ۱۳۷۴

                                                                                                 محمّد مستقیمی(راهی)

                                                                                 

داستان

نوشته شده در شنبه هفتم اردیبهشت 1387 ساعت 1:20 شماره پست: 38

گزنگ

آفتاب آنجا همیشه برای افول عجله داشت و آن روز غروب انگار بیشتر از همیشه. کوه‌های مغرب آنقدر بلند بودند که شب را زودرس‌تر کنند و آن روز کوه‌ها هم بلندتر شده بودند. خیلی زود تاریک شد و کم‌کم سروصدای معدن تنها در محدوده‌ی چاه‌ها و تونل‌ها به گوش می‌رسید و ناله‌ی یکنواخت دیزل نیروگاه که دست‌خوش باد بود، گاهی بلند و گاهی آرام‌تر شنیده می‌شد. بوی کاربیت فضای معدن را آکنده بود. در محوطه‌ی پایین‌تر، در دامنه که آلونک‌های کارگران در چند ردیف بطور نامنظّم بنا شده بود، تنها صدای شرشر آب سنگین و آلوده به سرب که از عمق چندصد متری معدن کشیده می‌شد و تا پایین دره می‌خزید، موسیقی غم‌انگیز و وهم‌آمیزی می‌نواخت. این موسیقی یکنواخت گهگاهی با تک‌سرفه‌ای از حلقوم کارگری مسلول و پاس سگی در دوردست به هم می‌ریخت.

________________________________________

گزنگ

آفتاب آنجا همیشه برای افول عجله داشت و آن روز غروب انگار بیشتر از همیشه. کوه‌های مغرب آنقدر بلند بودند که شب را زودرس‌تر کنند و آن روز کوه‌ها هم بلندتر شده بودند. خیلی زود تاریک شد و کم‌کم سروصدای معدن تنها در محدوده‌ی چاه‌ها و تونل‌ها به گوش می‌رسید و ناله‌ی یکنواخت دیزل نیروگاه که دست‌خوش باد بود، گاهی بلند و گاهی آرام‌تر شنیده می‌شد. بوی کاربیت فضای معدن را آکنده بود. در محوطه‌ی پایین‌تر، در دامنه که آلونک‌های کارگران در چند ردیف بطور نامنظّم بنا شده بود، تنها صدای شرشر آب سنگین و آلوده به سرب که از عمق چندصد متری معدن کشیده می‌شد و تا پایین دره می‌خزید، موسیقی غم‌انگیز و وهم‌آمیزی می‌نواخت. این موسیقی یکنواخت گهگاهی با تک‌سرفه‌ای از حلقوم کارگری مسلول و پاس سگی در دوردست به هم می‌ریخت.

عبور و مرور منحصر بود به سایه‌ای که گاهی بین دو آلونک، در زیر نور کم‌رنگ چراغ‌های برق که اکثر آن‌ها خاموش بود، قد می‌کشید و به سرعت ناپدید می‌گشت و یک سایه‌ی خمیده که هر شب در ساعتی معیّن سرازیر می‌شد، تقریباً هر شب، فاصله‌ی نه چندان نزدیک بین دو آلونک را طی می‌کرد و ساعاتی بعد برمی‌گشت. سایه‌ی خمیده از بار کهولت و عادت سی ساله‌ی عبور خمیده از تونل‌ها و گزنگ‌ها و خستگی توبره‌ی سنگین سرب بر دوش و شاید سنگینی باری که هرگز قادر نبود حتّی برای لحظه‌ای استراحت آن را بر زمین بگذارد.

دو سه شبی بود که این سایه با آرامش پیشین بر خاک نمی‌لغزید. انگار مضطرب و هراسان بود. گریزان می‌نمود، گرچه توان گریز نداشت. گاهی می‌ایستاد، به عقب برمی‌گشت و دوباره می‌لغزید. دو سه شبی بود که آن نظم همیشگی به هم خورده بود و هر شب این عبور مدّتی به تأخیر می‌افتاد و امشب با این که ساعتی از موعد گذشته بود، پیرمحمد هنوز توی آلونک خود بود. آماده‌ی رفتن بود امّا دودل می‌نمود. گاهی لب تخت می‌نشست، لحظاتی بعد بلند می‌شد. به سایه‌اش روی دیوار خیره می‌ماند. سایه‌ای که خیلی درازتر از او بود. زانوانش سست می‌شد و دوباره می‌نشست لب تخت و در هر نشست و برخاست انگار خمیدگی قامتش بیشتر می‌شد. با این که پیرمردی کوتاه‌قد بود امّا پشتی خمیده داشت. صورت کوچکش را گرفتگی و اخم کوچک‌تر می‌نمود. سر طاس آفتاب‌سوخته‌اش عرق کرده بود. تک‌سرفه‌ای کرد. نفسش تندتر شده بود. انگار تب داشت، زیر لب گفت: «خیالاته.» امّا این تلقین نه تنها به او آرامش نداد بلکه تصویر صحنه‌ی دو شب گذشته را در ذهنش واضح‌تر کرد:

دو شب بود که یک چیز غیر عادی، واهمه‌ای برایش به وجود آورده بود تا آن جا که جرأت نداشت از روشنایی اتاق به ظلمت بیرون پا بگذارد. پریشب وقتی مثل همیشه، بعد از شام از آلونک خارج شد که به شب‌نشینی دوستانش برود، او را توی تاریکی دیده بود. یک سایه بلند و باریک، درست مثل خود بیک. تو سایه‌روشن ایستاده بود و او تا وقتی که آن صدای طنین‌دار را نشنید، نترسید:

-                 پیرمحمّد! بیا بریم! بیا مثل قدیما، بزنیم به کوه!

چنان وحشت کرده بود که برای مدّتی قدرت فرار را هم در خود سراغ نداشت. بله، صدا، صدای بیک بود، قد و قامت هم که به بلندی و لاغری بیک. سایه یک بار دیگر جمله‌ی خود را تکرار کرده بود و بعد به سمت کوه راه افتاده، در تاریکی پنهان شده بود و پیرمحمّد وحشت‌زده در حالی که تمام وجودش می‌لرزید، خود را به آلونک دوستانش رسانده، سعی کرده بود وحشت و رنگ‌باختگی و لرزش خود را از آنان پنهان کرده، به ناخوشی نسبت دهد.این صحنه در بازگشت همان شب و شب بعد هم در رفت و برگشت، عیناً تکرار شده بود. شب دوم تصمیم گرفته بود موضوع را با دوستانش در میان بگذارد امّا از ترس این که مورد تمسخر واقع شود از گفتن آن خودداری کرد.

نگاهی به ساعت شماطه‌دار روی تاقچه انداخت، داشت دیر می‌شد. بلند شد، از مشکی که گوشه‌ی آلونک به میخی آویزان، کاسه‌ای آب خالی کرد و لاجرعه سرکشید. ظاهراً آرام شده بود. تا پشت در آمد. از شیشه‌ی قاب بالای در، تاریکی بیرون را دید. دوباره رنگش پرید، نفسش تند شد. زمزمه کرد: «اگر امشبم....»، عقب‌عقب رفت و روی تخت ولو شد. او با این که شک داشت، صحنه‌های دو شب قبل واقعیّت داشته باشد امّا می‌ترسید. هزار و یک دلیل داشت که مشاهدات او وهم است، بیک بیش از سی سال بود که مرده، نه کشته شده بود. همین طور که روی تخت افتاده، به سقف چوبی اتاق خیره شده بود، اخم‌هایش درهم رفت. چشمانش را بست:

بیک زیر صخره خوابیده بود، چقدر آرام و بی‌دغدغه! هر کس جای او بود، لحظه‌ای نمی‌توانست بخوابد. هر آن، ممکن بود ژاندارم‌ها برسند و سوراخ‌سوراخش کنند. او، نظر و قلی کمی آن طرف‌تر نشسته بودند و پچ‌پچ می‌کردند. ابتدا نظر بلند شد و چند قدمی به سمت بیک آمد و ناگهان برگشت و سر جای خود نشست، بعد قلی هم همان طور. این بار او بلند شد، پاورچین پاورچین جلو آمد، نگاهی به اطراف کرد...

پیرمحمّد ناگهان چشمانش را گشود، به اطراف اتاق نگاه کرد، بعد نگاهش روی قاب در میخ‌کوب شد. کمی آرام‌تر شد و دوباره چشمانش را بست:

بیک همچنان آرام و امن در خواب بود و او به طرفش می‌آمد. تپانچه‌ی بیک کنارش روی زمین بود. نظر و قلی با چند قدم فاصله، پشت سر او بی‌صدا به جلو می‌آمدند. بالای سر بیک ایستاد و نظر و قلی پایین پای او ایستادند. خم شد، تپانچه را از کنار بیک برداشت. قلبش به شدت می‌زد. می‌ترسید بیک از صدای قلبش بیدار شود....

ناگهان وحشت‌زده چشمانش را گشود و سریع روی تخت نشست. به قاب تاریک در اتاق خیره شد. تمام هیکلش می‌لرزید. صدای انفجاری از دوردست در فضا طنین انداخت، آلونک هم به لرزه درآمد. دوباره روی تخت افتاد:

تپانچه را به گوش بیک نزدیک کرد و چکاند. صدای شلیک در صخره‌ها پیچید. احساس کرد گلوله به مغز خودش اصابت کرده است. نظر و قلی چند قدمی به عقب پریدند. بیک به سرعت در جای خود نشست، نگاهش پر از نفرت شد: «ای نمک به حروما!» و در خون خود غلتید....

ناگهان در آلونک به شدّت باز شد و پیرمحمّد، بیرون پرید و به سرعت به عمق تاریکی دوید ولی با طنین صدایی در جای خود میخ‌کوب شد:

-                 پیرمحمّد! بیا بریم، بزنیم به کوه رفیق!

به طرف صدا برگشت. سایه به سمت کوه بلند می‌رفت. پژواک صدای سایه همچنان در گوش پیرمحمّد، طنین داشت. چند قدمی بی‌اختیار به دنبال سایه رفت. ناگهان ایستاد، به سرعت برگشت و شروع به دویدن کرد، درست مثل موقعی که توی سرازیری گزنگ به عمق معدن می‌رفت. تا پشت در آلونک دوستانش دوید. به شدّت نفس‌نفس می‌زد. سراسیمه در را باز کرد و به درون اتاق پرید به طوری که دوستانش جا خوردند:

-                 چی شده پیرمرد؟           نظر وحشت‌زده پرسید.

-                 هیچ چی دیر شده بود دویدم.

و مثل جنازه روی چادرشب لحاف افتاد. رنگ به رو نداشت.

-                 ما را زهره‌ترک کردی!  قلی در حالی که چای را در استکان می‌ریخت گفت.

پیرمحمّد استکان را از دست قلی گرفت و داغاداغ سرکشید. سرش را به دیوار تکیه داد و چشمانش را بست. نظر و قلی زل زده بودند به پیرمحمّد که ظاهراً آرام شده بود. همان طور با چشمان بسته گفت:

-                 دو شبه بیک رو تو خواب می‌بینم    نظر و قلی پر از سؤال به هم نگاه کردند:

-                 چه جوری؟                  هر دو با هم پرسیدند.

-         وایساده تو تاریکی صدا می‌زنه: «بیا بیریم! بیا بزنیم به کوه!         همان طور با چشمان بسته درحالی که صدایش می‌لرزید جواب داد.

قلی به دیوار تکیه داد وگفت:

-                 آدمو می‌ترسونی!

پیرمحمّد چشمانش را گشود، نگاهی به قلی انداخت:

قلی از پایین پای بیک وحشت‌زده عقب‌عقب می‌رفت....

پیرمحمّد دوباره چشمانش را بست. نظر هم وحشت کرده بود امّا سعی داشت پنهان کند. محکم و یک‌ریز حرف می‌زد:

-         ترس نداره، بیک حقش بود بمیره، یاغی دولت شده بود برا سرش جایزه گذاشته...       پیرمحمّد دیگر حرف‌های نظر را نمی شنید:

بیک آرام در خون خود خوابیده بود. تپانچه از دست پیرمحمّد افتاد. آرام روی زمین نشست و به صخره‌ی پشت سرش تکیه داد. ژاندارم‌ها مثل مورچه از کوه بالا می‌آمدند. لابد حالا می‌رسیدند و به سینه‌ی او مدال می‌زدند....

با صدای برخورد استکان و نعلبکی چشمانش را باز کرد. قلی یک استکان دیگر چای برای او ریخته بود. حبّه‌ای قند برداشت:

-         جایزه! آره، صد درم قند برای سه نفر!                     آب دهانش را با نفرت پرتاب کرد سینه‌ی دیوار، حبّه‌ی قند را درون قندان انداخت و چای را سرکشید. دوباره سرش را گذاشت به دیوار و چشمانش را بست. قلی همان طور سینه‌ی دیوار، کوچک و کوچک‌تر می‌شد. نظر با این که وحشتش زیادتر شده بود و کم‌کم صدایش می‌لرزید، مرتّب حرف می‌زد:

-         پس این کاری که بهمون دادن چی؟ نمک به حرومیه!              و به شدّت به سرفه افتاد. خلط سنگینی از سینه‌اش کنده شد. آن را تف کرد توی قوطی کنسرو بغل دستش. سل سرب برایش ریه باقی نگذاشته بود:

-         حالا چی شده امشب به سرتون زده؟ بیک مرد و تموم شد. خوبه خودتون شاهد بودید، چالش کردند و چقدر خاک ریختند روش! پیرمحمّد از زیر چشم نگاهی به نظر انداخت. چشمانش را تنگ‌تر کرد:

نظر روی خاک‌های کنده شده‌ی گور نشسته بود و با دست و پا، به سرعت خاک‌ها را هل می‌داد و به داخل گور بیک می‌ریخت. قلی و پیرمحمّد هم بالای سر او ایستاده بودند. مردم بالای سر گور حلقه زده بودند. نگاه‌های همه پر از سرزنش بود. صدای گریه‌ای به گوش نمی‌رسید. سه تا ژاندارم بالای گور ایستاده بودند و دفن را نظارت می‌کردند. نظر تا آخرین مشت خاک را نریخت، از زمین بلند نشد. هیچ جرأت نکرد پنجه بر گور بگذارد و فاتحه‌ای بخواند....

پیرمحمّد در میان وحشت و حیرت دوستانش از جا بلند شد که به خانه برگردد، با این که زودتر از هر شب قصد رفتن داشت امّا دوستانش برای ماندن او اصرار نکردند. انگار تمایل داشتند، او هر چه زودتر برود، شاید این وحشت را هم با خود ببرد. پیرمحمّد با بدرقه‌ی دو نگاه نگران از آلونک خارج شد. در سربالایی به راه افتاد. پاهایش به خاک کشیده می‌شد. خیلی دور نشده بود که ناگهان ایستاد و به سمت صدا خیره شد. دوباره بیک او را دعوت می‌کرد. به سمت سایه حرکت کرد و سایه به سمت کوه. پیرمحمّد همچنان به دنبال سایه می‌رفت.

دیگر کم‌تر پنجره‌ای روشن بود. صدای دیزل نیروگاه بهتر به گوش می‌رسید. آن دور دست‌ها رعد و برق‌هایی می‌شد. صدای شرشر آب سنگین و آلوده به سرب که از عمق چاه‌ها و گزنگ‌های معدن کشیده می‌شد و در شیب دره فرومی‌ریخت، آهنگی یکنواخت و دلگیر می‌نواخت. چراغ آلونک نظر و قلی هم خاموش شد.

از فردای آن شب، پچ‌پچ گم‌شدن پیرمحمّد مثل طاعون، توی کارگران معدن ولو شد، حتّی به روستاهای اطراف هم رسید. تقریباً همه جا را گشتند. آخرین بار نظر و قلی او را دیده بودند که از چگونگی آن با هیچ کس چیزی نگفتند، حتّی جرأت نجوا با یکدیگر را نیز نداشتند. غیبت پیرمرد برای همه شگفتی و برای آن دو وحشت ایجاد کرده بود.

جست‌وجو ادامه داشت. کار معدن تعطیل شده بود و همه به دنبال پیرمحمّد می‌گشتند. هر کس نظری داشت و گهگاه اظهار نظری آمیخته به بهتان نیز شنیده می‌شد که عموماً این بهتان‌ها متوجّه نظر و قلی بود: «این سه تن سر و سرّی با هم دارند!».

پیرمحمّد از اشباح شب‌های قبل چیزی با هیچ کس جز نظر و قلی نگفته بود و اینان نیز آنچه را شنیده بودند بازگو نکردند. ظاهراً آن دو نیز در این جست‌وجو فعّالانه شرکت داشتند امّا بیشتر ذهن خود را در پی او می‌کاویدند و معلوم نبود پایان این ماجرا را چگونه می‌پسندند. آرزو می‌کردند پیرمحمّد از خویشتن گریخته باشد، گرچه این قدرت گریز را در خود سراغ نداشتند. آن‌ها حتّی در خلوت دوتایی هم بودند، جز کلام ضروری، چیزی به زبان نمی‌آوردند. شاید احساس می‌کردند نیازی به گفتن نیست. شاید هر دو در این ماجرا یکسان می‌اندیشیدند: «آنچه را پیرمحمّد دیده بود، چه در خواب یا بیداری، چیزی جز یک خیال و گمان نبود. چگونه می‌تواند یک شبح، یک سایه و یک صدای موهوم، پیرمحمّد را بدزدد. لابد خیالاتی شده سر به بیابان گذاشته و اینک طعمه‌ی کفتاران است. الآن سه روز است از او خبری نیست، نمی‌تواند بیش از این در بیابان طاقت بیاورد.» و چه خوب بود اگر چنین بود! آن دو نیازی به بازگویی این اندیشه‌های مشترک نداشتند. هر روز می‌گشتند امّا آرزو می‌کردند او را نیابند.

کم‌کم جست‌وجو متوجّه چاه‌ها و گزنگ‌های قدیمی شد و بالاخره نزدیکی‌های غروب روز سوم خبر رسید، جنازه‌ی پیرمحمّد در ته یکی از گزنگ‌های متروک بالای کوه، نزدیک خط‌الرّأس پیدا شده. همه، حتّی نظر و قلی با تمام ناتوانی به کمک دیگران خود را به بالای گزنگ رساندند. هیچ کس باور نداشت پیرمحمّد با این کهولت و ناتوانی از این راه صعب‌العبور، خود را به این ارتفاع رسانده باشد.

جنازه‌ی له شده‌ی پیرمحمّد را به سختی از گزنگ بالا کشیدند. همه برای دیدن جنازه جلو آمدند. نظر و قلی، عقب‌عقب از جمعیّت فاصله گرفتند.

زمستان ۷۳

محمّد مستقیمی(راهی)

نقشة تاریخی اصفهان

نوشته شده در سه شنبه هفتم اسفند 1386 ساعت 8:29 شماره پست: 39

                                    

وقتی که تنبل از درخت پایین بیاد!

این تصویر، عکس نقشة تاریخی اصفهان است،که شاه‌سیاه در دو سه سال گذشته از نو طراحی و چاپ کرده!

شاید شاعران جوان اصفهان و بخصوص، بچه‌های انجمن کمال ندونند شاه‌سیاه کجاست یا کدوم گوریه و مشغول چه کاریه یا چه غلطی می‌کنه، و اگر بفهمند و من بگم، حتماً کلاه‌شون نوک دوتا شاخ وامی‌سه!!

اصل خبر که البته خیلی خًشه! چون شاه‌سیاه بالاخره یه کار خوب کرد و دست از سر شعر و شاعری(که خداییش هم نه شعر بلد بود و نه شاعر بود) برداشت! تو چند سال گذشته چند تا کتاب و مقاله  نوشت که  بعضی هم چاپ شدند(از جمله: کتاب‌ «هًی رام» مجموعه شعرش بود؛ در کتاب «خیره به فانوس خیال» چهار تا از فیلم‌های بیضایی را نقد اسطوره شناسی کرد؛ کتاب «ساعت پنج عصر» مجموعه دو تا از نمایشنامه‌هاشه؛در کتاب «مرگی که محاکمه و محاکات زندگی است» سه تا از قصه‌های تولستوی را نقد کرده؛ رمان «پرنسس کلو»، نوشتة مادام دولافایت، را نقد و بررسی کرده که به اندازه خود رمان شده و در همان کتاب هم چاپ شد؛ و..در مقالة «از قدرت معطوف به اسطوره تا اسطورة معطوف به قدرت» یک بحث اسطوره شناسی مطرح کرده؛ در مقالة «ما همه رؤیای یک خدا هستیم» نقد یکی از کتاب‌های بورخس است اما آخرش سرتا پای بورخس را «چیز» مال کرده و حتی مدعی شده قصه‌هاش را از متون شرقی و از جمله، از متون تاریخی عرب دزدیده و یکی دو مقاله دیگه که زیاد مهم نیستند)!!! ضمناً نقشة بافت قدیم شهر نایین را هم روی سنگ چاپ کرد که توی موزة مردم شناسی نایین نگه‌داری می‌شه. نقشة باقت آران و بیدگل هم را روی سرامیک چاپ کرده که قرار بوده اون هم توی موزة آران و بیدگل نصب بشه اما من نمی‌دونم، خودش هم نمی‌دونه که بالاخره به موزه داده شده یانه!

چندسال قبل هم برای تهیة راهنماهای گردشگری شهرستانهای بیستگانة استان اصفهان، سراسر استان را مطالعه کرد که 9 جلد از آنها چاپ شدند و بعد از اون بود که خطش عوض شد و  چندسالیه که مشغول تهیة نقشة شهری و گردشگری(یا به قول خودش نقشة کارتوگرافی) شهرهاست. تا حالا  نقشة هفت شهر بزرگ و کوچک را هم طراحی و چاپ کرده! نقشة تاریخی اصفهان آخرین کار اون بود.الحق که زحمت کشیده و الحق که سلیقه هم به خرج داده؛ من نمی‌دونم این آدم کج سلیقه را چه به این سلیقه‌ها!

گفتنی است که در بین شهرهای ایران فقط اصفهان و تهران نقشة تاریخی دارند.نقشة تاریخی اصفهان قریب صدسال قبل به وسیلة شخصی به نام سلطان سید رضاخان تهیه شده بوده(البته این بنده خدا، چون «سلطان» نامیده می‌شده لزوماً پادشاهی نبوده، بلکه سلطان در دورة قاجار یک درجة نظامی معادل سروان بوده!)ولی نقشه در دسترس نبود تا اینکه کک تو پاچة شاه‌سیاه افتاد و خواست اونو از نو طراحی کنه.این شد که مدت دوسال مشغول طراحی این نقشه بود و با تحقیقات میدانی و کتابخانه‌ای هم نامها و اطلاعات و مندرجات و داخل نقشه را یافته و به نقشه افزود. دکتر مظاهری و دکتر شفقی هم مشاوراش بودند! این نقشه الآن مرجع محققین بسیاری است...بعد هم خودش را جر داد تا تونست چاپش کنه حالا هم داره خودشو جر می‌ده تا بلکه فروش کنه (یا آن را به فروش برساند!) اما؟!؟!؟

امروز که دوشنبه بود رفته بودم خونه‌اش، مرتب خودشو جر می‌داد!

 

 

 

 

در حاشیه‌ی جشنواره‌ی شعر فجر

نوشته شده در پنجشنبه نهم اسفند 1386 ساعت 8:28 شماره پست: 40

 

تعفن شاشتان    

       زاینده رود را به گند کشید

و مادی ها در شهر لجن می‌پراکنند

       شهر شما را تف می‌کند

                                                    سر بالا

                                                  م - راهی

مصاحبه

نوشته شده در دوشنبه سیزدهم اسفند 1386 ساعت 8:30 شماره پست: 42

 به بهانه‌ی پخش سریال شهریار

نظرات من و دوستان عزیزم ، محمد علی بهمنی، حافظ موسوی، خسرو احتشامی و سعید بیابانکی در مورد شهریار و جایگاه او در ادبیات فارسی و همچنین روز شعر و شاعر در روزنامه کارگزاران چهار شنبه ۸ اسفند ماه ۱۳۸۶

 

________________________________________

 به بهانه‌ی پخش سریال شهریار

نظرات من و دوستان عزیزم ، محمد علی بهمنی، حافظ موسوی، خسرو احتشامی و سعید بیابانکی در مورد شهریار و جایگاه او در ادبیات فارسی و همچنین روز شعر و شاعر در روزنامه کارگزاران

 چهار شنبه ۸ اسفند ماه ۱۳۸۶

دام حافظانگی

حسین عبدالوند: سریال تلویزیونی «شهریار» چندی است که از شبکه دوم سیما در حال پخش است و بیش از آنکه حول‌محور جایگاه ادبی این شاعر باشد به مسائل دیگر پرداخته. برای آشنایی مخاطب ادبیات با جایگاه این شاعر تصمیم گرفتم نشستی را که چندی پیش همراه با غلامحسین مردانیان (مدیرمسوول جنگ پردیس) با چند نفر از چهره‌های مطرح ادبیات در مورد این شاعر ترتیب داده بودیم، منتشر کنیم. هر چند ممکن است برخی دوستان با آن موافق نباشند؛ به‌خصوص کسانی که مصر به نام نهادن روز ملی شعر به نام این شاعر بودند. البته برخی از دوستان به دلیل حساسیت‌های موجود از پاسخ دادن به بعضی سوالات سر باز زدند!

«غزل لطیف‌ترین صورت شعر است. من چون در عرفان هستم، سال‌هاست که فقط غزل می‌گویم البته گاهی به مقتضای اجتماع از من چیزهای دیگری هم می‌خواهند که درست می‌کنم اما ذوق طبیعی من غزل است

محمدحسین شهریار

جایگاه شهریار در ادبیات ما کجاست؟

محمدعلی بهمنی: «شاعران ماندگار جایگاه‌شان در حافظه مردم است و شهریار یکی از صاحبان این ارجمندی است. این حرف را به دلیل ارادتم به غزل نمی‌گویم چرا که دوستدار شریعت هستم که جوهره ذاتی بیشتر شعرهای شهریار است (گفتم بیشتر شعرهای شهریار نه تمام آنها) کاش کس یا کسانی که بایستگی تصحیح دیوان او را دارند چنین کارستانی انجام دهند

حافظ موسوی: «شهریار به نظر من آخرین شاعر بزرگ کلاسیک ماست یعنی جایگاهی که شهریار دارد جایگاه پراهمیتی است و جایگاهی نیست که نصیب هر شاعری بشود گرچه مثلا ابتهاج را به عنوان یک غزلسرای بزرگ داریم و من جزو کسانی هستم که کار ابتهاج را دوست دارم یا خانم بهبهانی هستند که کاری که ایشان کرده زیاد ربطی به غزل کلاسیک ما ندارد یا در مورد ابتهاج آن موقعیتی را که شهریار دارد ندارد. من همواره بدون بررسی علمی شهریار را به عنوان آخرین شاعر کلاسیک به حساب می‌آورم شاید اهمیت اصلی شهریار در شعر ترکی باشد یعنی وقتی در زمانی که حدود نیم قرن است که شعری مثل حیدربابا تمام قلمرو فارسی را به تصرف خودش درمی‌آورد و این شعر جوری در زبان آذربایجانی و مردم آذربایجان خوانده می‌شود که انگار هزار سال از نوشتن این شعر می‌گذرد

خسرو احتشامی: «شهریار یکی از چهره‌های منتخب زمانه است اگرچه هرگز مانند نیمای غوغا برانگیز در ساحت قالب‌های آزاد، گسترده، متحرک و روان شعر جهانی گام نزد، اما بی‌تردید در همین قالب کهن نبوغی جاودانه و سحرآمیز ریخت. یکی از بزرگ‌ترین قصیده سرایان عصر که یقینا بر چکاد بلند شعر پارسی ایستاده یعنی ملک‌الشعرا بهار در نوشتاری او را ستود و این ستایش هنوز هم از دیدگاه این کوچک ستایش کمی نیست افسوس و باز هم افسوس که شهریار در اواسط عمر در دام حافظانگی اسیر می‌شود اگرچه این اسارت را به جان می‌خرد اما هیچ گوهری را در این تقلیدها نمی‌تواند شکار کند و یکسره در پناه حافظ می‌آرمد از این غزل‌ها که به دیوانی تبدیل می‌شود ذره‌ای بر مجموعه ارزش‌های شهریار افزون نمی‌گردد.» خسرو احتشامی در ادامه به محبوبیت شهریار در مثنوی سرایی نیز اشاره می‌کند.

محمد مستقیمی: «شهریار به نظر من در شعر فارسی یکی از کسانی است که دنباله‌رو مکتب بازگشت است یعنی در حقیقت پیرو شاعران سبک عراقی مثل حافظ و سعدی و بیشتر متمایل به سعدی است. پیداست که در این مکتب نه چهره برتر داشتیم نه خواهیم داشت چون در واقع اینها همه مقلد هستند و تقلید از یک مکتب معمولا برجستگی ایجاد نمی‌کند چون به هر حال هر مکتب قله‌هایش کشف شده و تسخیر شده است و اگر درباره شاعران بازگشت نظر بدهیم شهریار هم برجسته نیست البته شعر ترکی او این‌طور نیست چون موفق‌تر است

سعید بیابانکی: «یکی از موفق‌ترین شاعران ما از حیث پایگاه و جایگاه مردمی (به‌خصوص که شعرش از لای دیوان و لایه‌های زیرین درمی‌آید) شهریار است. حداقل می‌شود گفت خیلی بزرگ‌تر و شاعرتر از شهریار را سراغ داریم که این اتفاق در موردش نیفتاده است اگر بخواهیم مثالی بزنیم در دوران معاصر «امیری فیروزکوهی» است قبل از شهریار یا همزمان «پژمان بختیاری» یا «رهی» شاعران کوچکی نیستند و در قالب غزل طبع‌آزمایی کرده‌اند ولی توفیق مردمی شهریار را پیدا نکردند اینها همه توفیقات یک شاعر است. حتی شاملو با آن درجه از پژوهش و شعر و ترجمه چنین جایگاهی ندارد

شعر شهریار را به چند دوره تقسیم می‌کنید و فکر می‌کنید بهترین کارهای او در چه دوره‌ای اتفاق افتاده است؟

حافظ موسوی: « من در مورد شهریار هیچ کار تخصصی انجام نداده‌ام که بیایم و دوره‌های شعری او را بررسی کنم. شناخت من از شعر شهریار شناختی کلی است. دوره‌ای که من تقسیم می‌کنم یک بخش شعرهای ترکی است، یک بخش غزل شهریار که دو نوع داریم که یک نوعش به نظر من تلاشی است که بیشتر به ادبیات پس از مشروطه مربوط می‌شود. کوششی است که در نو کردن محتوای غزل صورت می‌گیرد مثلا «اتو» را می‌آورد. در شعر این یک بخش و بخش دیگر غزل عراقی شهریار است که به دنبال غزل عراقی اتفاق می‌افتد و چند تا از شاهکارهای شهریار در این نوع اتفاق می‌افتد و یک بخش هم شعرهای نیمایی شهریار است که شهریار جزء کسانی است که با هوش خودش نیما را درک کرد. من در شعر حیدربابا سایه‌ای از درک نیما را می‌بینم

خسرو احتشامی: «شعر شهریار دوره‌ای به صورت خط‌کشی و تعیین مرزبندی ندارد. او تا اواسط عمر نوگرا، خلاق و آفریننده است و از آن به بعد مقلد صرف در غزل حافظ، این گرفتاری به مرگ هنری‌اش می‌انجامد

محمد مستقیمی: « اشعار شهریار قبل از انقلاب، بیشتر احساس‌های شخصی و مسائلی است که رنگ سفارشی ندارد ولی بعد از انقلاب بیشتر اشعارش رنگ سفارشی به خود می‌گیرد. بهتر بود که این اشعار چاپ نمی‌شد خودش هم فکر نمی‌کنم مایل به چاپ این اشعار بوده است. گرچه من با شعرهای قبل از انقلابش هم به خاطر تقلید از مکتب بازگشت شاعر برجسته‌ای نمی‌بینم

سعید بیابانکی: «شهریار از جایی شروع کرده و در جایی به اوج رسیده و در جایی هم این اواخر سقوط کرده. شکی در این نیست من فکر می‌کنم که شهریار ویژگی باارزش این است که خیلی شاعر است و خیلی توانایی ادبی دارد و در واقع می‌خواهم چیز دیگری بگویم که این روان بودن طبع خیلی بد است چون که همه کاری می‌تواند انجام دهد یعنی ببینید شهریار در مورد سنگ قبر شعر گفته و چاپ کرده در مورد افتتاح فلان بیمارستان شعر گفته نمی‌دانم فلان دبستان استثنایی یا تیزهوشان، اتفاقا خوب هم گفته در اوج غزل‌پردازی کرده، داستان سرایی کرده تصنیف‌سازی کرده و می‌خواهم بگویم که روان بودن طبع چیز خوبی نیست، شاعر از این شاخه به آن شاخه می‌پرد

استقبال شهریار از حافظ را چگونه می‌بینید؟

شهریار در مصاحبه‌ای با ناصر حریری: «خیلی از کارهای من از غزلیات حافظ بالاترند. بعضی‌ها هم‌دوش حافظ‌اند و برخی هم نزدیک به حافظ هستند و در ادامه می‌گوید باید از حافظ آموخت، 700 سال بود که حافظ تنها مانده بود غزل در بن‌بست قرار گرفته بود تا آنکه من آمدم

محمدعلی بهمنی: «وقتی شاعری به استقبال شعری از شاعر دیگری می‌رود می‌خواهد اعتراف به توانایی شاعر استقبال شده داشته باشد و این اعتراف به کرات اتفاق افتاده است که صداقت و خلوص او را نشان می‌دهد

حافظ موسوی: «شهریار در دوره‌ای قرار دارد که شعر فارسی می‌خواهد پوست عوض کند و آن میل به نوجویی و میل تجربه‌های متناسب با وضعیت اجتماعی است. یکی مثل نیما یک راه را انتخاب می‌کند و یکی مثل شهریار همه راه‌ها را تجربه می‌کند و در آخر راه خودش را که همان غزل حافظانه است انجام می‌دهد. شهریار فقط شاعر بود هیچ کار دیگری جز شاعری بلد نبود. شهریار در زندگی‌اش چیزی را جز شعر نمی‌شناخته اما به نظر می‌آید که غیر از آن بخش ترکی، شهریار به نظر من آن زبان معیار و آن زبان شیرین سعدی را هم دارد مثلا به نظر من (حالا چرا؟) از نوع غزل سعدیانه شهریار است نه حافظانه! حافظ به عبارتی دیگر شاید حافظ قالب غزل را اتفاقا به عنوان نمونه‌وارترین عنصر فرهنگ ایرانی در یک دوره بسیار گسترده چنان به اوج رسانده که برای هیچ‌کسی جای مانوری باقی نگذاشته است به همین دلیل هرکس برمی‌گردد حداعلای ماجرا را در خود حافظ می‌بیند و چه جایی برای بیتوته کردن بهتر از خود حافظ

خسرو احتشامی: «سوگمندانه باید باور داشت که در استقبال از حافظ که غزل به غزل است و حتی در قدم گذاشتن به حریم حافظ توانسته است شعری قابل قبول بیافریند دراین عرصه استاد هوشنگ ابتهاج و نوذر پرنگ موفق‌تر بوده‌اند

محمد مستقیمی: «معمولا استقبال‌ها موفق نیستند مگر اینکه شاعر، شعری ضعیف از یک شاعر دیگر را برمی‌دارد، تا آن قوی‌تر بشود، داریم شاعرانی را که از شاعران ضعیف درجه دو و سه استقبال کرده‌اند و موفق بوده‌اند ولی به استقبال سعدی و حافظ رفتن معمولا ناموفق و شهریار در این استقبال موفق نیست نکته‌ای که در اینجا می‌توان به آن اشاره کرد این است که ما به هر حال جامعه‌ای کلاسیک زده داریم جامعه ما حتی به مدرنیته هم نرسیده است یعنی توقع ما این است که شاعران، هنرمندان و روشنفکران، یک حرکت ارتجاعی را دنبال نکنند در ادبیات انتظاری هم که ما از شهریار داشتیم به عنوان یک شاعر برجسته که در جامعه معرفی شد و به هر حال چهره مطرح ادبیات، حداقل این است که دیدگاه مدرن داشته باشد و دیدگاه کلاسیک به سراغ شعر کلاسیک نرود. حتی می‌بینیم مضامین امروز مضامین اجتماعی که پیامد مدرنیته است در شعر شهریار کمتر به چشم می‌خورد. این انتظار از شهریار بود که متاسفانه در شعرش این‌طور نیست

سعید بیابانکی: «شعرهایی را که من خودم نمی‌پسندم، همین شعرهایی است که او از حافظ تضمین کرده است یعنی بدترین نمونه غزل‌هایی که می‌شود از ایشان مثال زد همین‌هاست: حافظ با آن جایگاه و شهریار هم با این جایگاه که به هر حال برای خودش درست کرده بود چه نیازی به این کار داشته. زورآزمایی با حافظ آیا به منزله قدرت است؟ آیا شاخ به شاخ شدن است؟ ما یک‌بار حافظ داریم، یک‌بار شبه حافظ!

آیا برای روز ملی شعر و ادب می‌توانیم سراغ شهریار برویم؟

محمد علی بهمنی: «ابتدا می‌اندیشم که روزی به نام شعر باید داشته باشیم یا نه؟ و به خود پاسخ می‌دهم که چرا نه؟ و سپس از خود می‌پرسم آیا این روز باید به نام شاعری خاص باشد؟ و باز پاسخ می‌دهم چه ضرورتی دارد؟ مگر هر ساله آن روز به نام شاعری دیگر نامگذاری می‌شود تا دچار هجوم سلیقه‌های قومی نشویم، به باور من شعر یک میراث است و تمامی شاعران وراث واقعی این میراث.» بهمنی یک سال قبل از این در تاریخ 22/6/85 در خبرگزاری مهر نیز گفته بود: «در همین اندازه که شرایط موجود را به معاصراندیشی پرداخته‌ایم و به یک شخصیت معاصر بها داده‌ایم عمل بسیار زیبایی است و انتخاب روز تولد استاد شهریار به عنوان روز شعر و ادب فارسی بسیار مناسب است، اما اگر بخواهید یک روز برای شعر انتخاب کنید دوست داشتم برگرفته از پیشینه داران، همچون فردوسی و حافظ باشد

حافظ موسوی: «اگر معیار، مجموع کردن ملیت ایران در زبان فارسی است بهتر از همه فردوسی این کار را انجام داده است یعنی به نظر من به هر سلیقه و هر نگاهی بخواهیم چنین انتخابی داشته باشیم فردوسی است. کسانی که فردوسی را پس می‌زنند و اکنون جرأت نمی‌کنند بگویند فردوسی است که شأن شاعر ملی در موردش مصداق پیدا می‌کند، در واقع کسانی هستند که کماکان تحت تاثیر ماجرایی هستند که می‌خواهند عنصر ملیت را در امت مستحیل کنند و بگویند ما به امت اسلامی فکر می‌کنیم نه به ملیت فارسی. در حالی که حداقل در 10 یا 15 سال گذشته همان منتقدان قبلی که ترجیح می‌دادند فردوسی را از دایره شعر فارسی بیرون کنند به این نتیجه رسیدند که عنصر هویت ملی نه‌تنها نباید فراموش شود بلکه برای مجموع کردن این ملت در مقابل خیلی چیزها هنوز کارآمدی دارد بنابراین اگر آن معیار باشد فردوسی از همه شاعرتر است نه حتی شاملو. شاملو شاعری‌ست در ابعاد ملی، شاملو شاعر ملی ماست چون شاملو حداقل در یک دوره تاریخی روح ملی ما را صرف‌نظر از ترک، کرد، بلوچ و... در شعر خودش متبلور کرده است. من جایی به این اشاره کردم که چرا شاملو شاعر ملی ماست. شاملو دو، سه تا عنصر را وارد فرهنگ ما کرده اولا یک زبان را و اینکه می‌گوییم زبان شاملویی واقعا زبان بیهقی نیست، شاملو با کنکاشی که در زبان فارسی و 50 سال جمع‌آوری گوشه‌های مختلف زبان فارسی و آمیختن آن با سنت و نسل گذشته یک زبان را وارد زبان فارسی می‌کند که همین که ما داریم استفاده می‌کنیم یعنی ژورنالیسم ما تحت تاثیر آن است. نکته دیگر اینکه شاملو یک نحله فکری را در این فرهنگ ایجاد کرده یعنی ذوق زیبایی‌شناسی ما را در شعر سپید چنان با پیگیری تغییر داده که ما به این درک رسیدیم که یک چیز می‌تواند موزون نباشد ولی زیبا باشد پس در سطح ملی ذوق ما را تغییر داده بنابراین روز ملی باید این را پیگیری کنیم. نیما در واقع پسند زیبایی‌شناسی ما را برای یک دوره تاریخی کاملا عوض کرد، یا از یک دوره تاریخی نه برای یک دوره، شما چه کسی را می‌توانید در فرهنگ ما نام ببرید که اینقدر تاثیر گذاشته؟ بنابراین استاد شهریار با همه احترامی که من برایش قائلم و با اینکه شهریار یکی از افتخارات تاریخ معاصر ماست در این انتخاب اگر قرار باشد یک روز را پیشنهاد بدهیم حتی در مقابله با نیما، فردوسی را پیشنهاد می‌دهم

محمد مستقیمی: «به طور کلی مخالف این هستم که روزی را به نام روز شاعر و روز شعر بنامیم

خسرو احتشامی: «نام‌گذاری روز شعر و ادب با نام عزیز استاد شهریار اگر برای شعر معاصر ایران یعنی یکصد سال اخیر باشد سعادتی است و چنین انتخابی شایسته هم هست اما اگر ادبیات هزاره ایران مدنظر باشد باب چند و چون باز است و نمی‌توان به راحتی آن را پذیرفت تنها دو چهره از رودکی تا نیما می‌تواند نامزد چنین انتخابی باشند. نخست میهن‌پرست کبیر، فردوسی است که احیا‌کننده هویت و فرهنگ پارسی است و پس از او شیخ اجل سعدی است که معمار و طراح زبان و ادبیاتی است که من و شما امروز به آن می‌گوییم دو چهره‌ای که قومیت و دین و فرهنگ ایرانی را در جامعیت هنر خود یک جا دارند

سعید بیابانکی: «اگر نظر شخصی مرا بخواهید من چند بار در چند جای مختلف گفتم مخالفم با چنین کاری تا آنجایی که می‌دانم این اقدام که از طرف مجلس صورت گرفت و این روز را به نام شهریار گذاشت بیشتر یک اقدام سیاسی بود نه یک اقدام ادبی. چون مجلس یک نهاد سیاسی است نه یک نهاد فرهنگی. اگر قرار باشد نهاد فرهنگی داشته باشیم رسمی‌تر فرهنگ و ارشاد، غیررسمی فرهنگستان زبان و حوزه هنری.... خوب است که روز ملی شعر و ادب داشته باشیم و اگر قرار بود داشته باشیم به نام یک شاعر ملی باشد 25 اردیبهشت به نام فردوسی، چرا آن روز را نداریم فردوسی که احیا‌گر زبان و ادبیات فارسی بود یا از نظر تاریخی نرویم سراغ رودکی یا از نقطه‌نظر عام نگوییم حافظ یا سعدی

 نقل از روزنامه کارگزاران چهارشنبه ۸/۱۲/۱۳۸۶

 

معرفی دو شاعر جوان

نوشته شده در چهارشنبه پانزدهم اسفند 1386 ساعت 19:4 شماره پست: 43

 

معرّفی دو شاعر جوان

بید مجنون!

چقدر زود پیر شدی

اکنون دیگر

دستانت به آب می‌رسد

***

دستان خشکیده‌ی برگ!

تا کی آویزان در شاخه‌های سبز؟

                      دل بکن!

***

ماهی و ماه

       قطره‌ای باران

       لحظه‌ای لبخند

       چال گونه

                      آخ پای دلم!

***

چه آراسته و یکرنگ می‌نمایی!

این منشور

       دستت را رو می‌کند

***

می‌نشینم

       تا ثانیه‌ها را دور بزنی

کاش لحظه‌ی عبور از من

                      خواب می‌ماندی!

                                                سارا مستقیمی

دل تاریکی

باد و در، زوزه‌ی دیدار می‌کشند

و اشعه‌های عریان

       بی‌هوا

       اشتیاق اوّلین بوسه‌شان را

       لای مژه‌های فشرده‌ی من

                                     مک می‌زنند

سایه به خاک قد می‌کشد

       تا سر و شانه‌اش را به انگشتانم بمالد

       و موهای پاهایم را قلقلک دهد

گربه‌ای می‌شود و آواز می‌خواند

       آواز گربه‌های پشمالو را،

و در زیرترین گام موسیقایی مژده می‌دهد.

و پیژامه‌ام را مشتلق می‌گیرد

تاریکی حجاب پوست نیست

                      حجاب انبه‌ای هم

و دو گیلاسی که به گوشهایت می‌آویختی

       با گلبرگ‌های قرمزی که روزهای آخر به ناخن‌هایت می‌چسباندی

حتّی آن برگ انجیر هم در اوّلین روزها

       تنها کنجکاوی سرانگشتانم را قلقلک می‌داد.

و یادش بخیر، صبح‌ها

من لبخند تو

       و تو مال من را

       در دو پهلوی مقعّر سیبی که خوردیم

                                                    جا می‌زدیم

                                                                   علی‌رضا نویم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد