نازِ شبانگاه
غروب همه جا پژمرده بود
و تو پژمردهتر بودی
مگر از غروب میآیی؟
ای که در نگاهت
رازِ سحرگه نهفتهاست!
بیا و دستِ امیدت را
در دستِ فرداها بفشار
با ایمانی
راسختر از معابدِ هندو
با طبعی
روانتر از طبیعتِ شاعر
دریاب
افقهای دور را!
ای که در چشمانت
از شبانگاه خفتهاست!