عنوان وبلاگ: دیش سپید ـ ادبی
آدرس وبلاگ: http://dish-sepid.blogfa.com
توضیحات:
نام نویسنده: راهی
تاریخ تهیه نسخه پشتیبان: سه شنبه ششم اسفند 1387 ساعت 23:59
ساختار و ماهیّت شعر
نوشته شده در دوشنبه بیست و ششم شهریور 1386 ساعت 18:7 شماره پست: 1
ساختار و ماهیّت شعر
قرنهاست که ذهن منتقدان عرصهی ادبیات درگیر است که تعریف جامعی از شعر ارائه دهند و هنوز که هنوز است این توفیق دست نیافتنی مینماید. من بنا ندارم که به تعریف شعر برسم بلکه بر آن سرم که به ساختار و ماهیًت آن بپردازم چرا که روشن شدن این دو مقوله اگر چه تعریفی از شعر را به عبارت نمیآورد امًا ذهن خواننده را به یک شناخت کلًی از آن هدایت میکند.
مبحثی که میگشایم دیدگاهِ شاعران است؛ چه کلاسیکسرایان و چه نوسرایان. باید بپذیریم که قالبها، شعر را نو یا کلاسیک نمیکند؛ چه بسیارند شاعرانی که تنها در قالبهایِ کلاسیک سروده و میسرایند ولی دیدگاهشان نو است و همچنین کم نیستند شاعرانی که فقط در قالبهایِ نو سرودهاند ولی با دیدگاه کلاسیک و گاهی هم دیده شده که شاعرانی در هر دو عرصه قلم زدهاند، با هر دو دیدگاه؛ و شگفتانگیز این که هستند کسانی که در قالبهایِ نو، دیدگاهِ نو و در قالبهایِ کلاسیک، دیدگاهِ کلاسیک دارند و حتِّی هستند شاعرانی که تنها در بعضی قالبهایِ کلاسیک[مثلِ چهارپاره و مثنوی] دیدگاه نو دارند.نامگذاری نو و کلاسیک تنها به این دلیل است که اشعار کلاسیک معمولاً ساختاری وارونه دارند و ساختار اشعار نو اغلب طبیعی است و این هر دو برمیگردد به نحوهیشکلگیری شعر در ذهن شاعر که آن را تولًد شعر مینامیم.
به طور کلّی تولّدِ شعر دو گونه اتّفاق میافتد: تولّدِ طبیعی و تولّدِ وارونه. تولّدِ طبیعی آن است که ابتدا انگیزهای، احساسِ شاعر را برمیانگیزد؛ شاعر پدیدهای را در خارج منطبق بر احساس خود برمیگزیند و با نگاهی هنرمندانه و کشفی شاعرانه به توصیف آن مینشیند؛ یعنی در انتها به سراغ زبان و واژگان میرود و شعر متولّد میشود. این باروری و زایش طبیعی ویژهیِ شعر نیست همهیِ هنرها چنین است. مخاطب شعر برعکس عمل میکند. او ابتدا با واژگان و زبان روبرو میشود، بعد از کند و کاو در همنشینیها و جانشینیهایِ واژگان به تصویرِ شاعر میرسد و پس از رسیدن به تصویر، به احساسی دست مییابد که الزاماً با احساسِ شاعر در لحظهیِ سرودن یکسان نیست. احساسی شخصی است منطبق با حالات و روحیّات خواننده در زمانِ خواندن؛ آن گاه این احساس، یک انگیزه در او میزاید، انگیزهیِ اندیشه؛ نه خود اندیشه. من این دیدگاه را تولّد طبیعی شعر و دیدگاهِ نو مینامم و فرزندِ آن را شعر نو؛ حال در هر قالبی میخواهد باشد. و امّا تولّدِ وارونه: که آن را دیدگاهِ کلاسیک مینامم به این دلیل که زاییدهیِ قالبهایِ کلاسیک است. شاعر بدونِ هیچ انگیزه و احساسی، تنها با تصمیمِ سرودن به سراغِ واژگان و همنشینیِ آنها میرود و با آگاهیهایِ خود جانشینیها را صورت میدهد و به تصویر میرسد که همیشه هم عینی و ملموس نیست بعد، از تصویرِ آفریدهِ شده، انتظارِ احساس دارد و حتّی گاهی این احساس را بیان میکند و بیشتر با این بیان، خواننده را به اندیشه برنمیانگیزد؛ که اندیشهای را خود به او القاء میکند. این تولّد دقیقاً برخلافِ جهتِ تولّدِ طبیعی است یعنی تولّد وارونه. البتّه گاهی شاعر کلاسیکسرا با این که ابتدا به سراغ زبان و واژگان میرود مشاهده میشود که انگار تولد شعر طبیعی است ،دلیل آن است که هنگام درگیری ذهن شاعر با واژگان به یک احساس میرسد و این انگیزه او را به پدیدهای هدایت میکند آنگاه با کشفی شاعرانه به توصیف میپردازد یعنی در انتها به سراغ زبان میرود که همان تولّد طبیعی است.
زایش طبیعی شعر در ناخودآگاه اتفّاق میافتد و شاعر حتّی در لحظه توصیف آن چه در خیالش صورت گرفته یعنی شکلگیری زبان هم به خودآگاه نمیرسد مگر این که آنچنان درگیر ذهنیّت کلاسیک باشد که در این لحظه ذهنش متوجّه اطّلاعات شده و توصیفش به بازیهای زبانی درمیآمیزد. این آرایش کلامی گرچه بیان را زیباتر میکند امّا دو آسیب در بر دارد، نخست این که آرایههایی را بر شعر میافزاید که از ماهیّت شعر نیست و دوم این که ذهن را از ناخودآگاه به خودآگاه میآورد و فضای ذهنی شاعر رها میشود که اغلب بازگشت به آن اتفّاق نمیافتد و اگر بدان بازگردد هم روایت طبیعی را از بین میبرد و این همان آسیبهایی است که ارتباط عمودی را در شعر کلاسیک به ویژه غزل نابود کردهاست.
ذهن شاعر وقتی درگیر ناخودآگاه است پرشهایی دارد که حاصل تداعیهاست و شاعر باید مراقبت کند که هرگاه به خودآگاه بیاید رشتهی روایت گسسته خواهد شد و بازگشت به آن معمولاً تداعی و در نتیجه پرش طبیعی ذهن را از دست میدهد و این همان عاملی است که روایتهای ذهنیّت نو را حتّی خطی و گزارشگونه میسازد. شاعر نباید در لحظه سرودن درگیر نقد کلام خود شود باید همان را که در ناخودآگاهش میگذر به بیان درآورد و اگر خیال دارد که کلام خود را به آرایهها و بازیهای زبانی بیاراید باید در بازبینی بعد از سرودن به آن بپردازد گرچه این زیباییها چیزی بر ماهیّت شعر نمیافزاید.
بعضی برآنند که شعر چیزی جز کوشش خودآگاه نیست. این نظریّه مردود است چرا که خودآگاه و زاییدهِ آن حاصل نگرش و اطّلاعات و اندیشه است و نتیجهِی آن چیزی جز بیانیه و شعار نیست حتّی اگر به بازیهای زبانی آراسته باشد. شعر تنها تفاوتی که با دیگر هنرها دارد این است که با زبان سر و کار دارد مثل موسیقی نیست که با نتها بیان شود یا نقّاشی که با رنگها، و همین ویژگی سبب شده که آفت القاء اندیشه، جایگاه والای آن را تا حد یک وسیله تنزّل دهد . شعر تا آن جا که شعر است جهانی است و در جغرافیای یک زبان اسیر نمیشود یعنی شعر اگر شعر باشد به هر زبانی قابل ترجمه است بیآن که ذرّهای از ماهیّت آن کاسته شود. به این دو بیت توجّه کنید:
گوش مروّتی کو کز ما نظر نپوشد/ دست غریق یعنی فریاد بیصداییم (بیدل دهلوی)
از ننگ چه گویی که مرا نام ز ننگ است/ وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است (حافظ)
بیت اوّل چون ماهیّت هنری و شعری دارد به هر زبانی قابل ترجمه است بی هیچ کمی و کاستی امّا شعر دوم اگر ترجمه شود جز یک شعار چیزی از آن حاصل نمیشود . زیباییهای بیت حافظ تنها بازی زبانی است که حاصل خودآگاه شاعر است و تنها در زبان فارسی زیباست و در جغرافیای همین زبان زندانی است، ولی شعر بیدل چون در ناخودآگاه او شکل گرفته و نقّاشی شده است به هر زبانی همین است که هست.
حال این پرسش پیش میآید که جایگاه اطّلاعات و اندیشه و جهانبینی که در خودآگاه شاعر.جاری است کجاست؟ باید گفت که اطّلاعات و اندیشه و جهان بینی شاعر در ناخودآگاه او تأثیر میگذارد، آن کشف و نگرش شاعرانه که بدان اشاره شد با تغییر خودآگاه شاعر دگرگون میشود نگرش به هستی گرچه حاصل خودآگاه انسان است ولی همین نگرش زاویهی دید او را در نگرش شاعرانه گزینش میکند و در کشف او دخیل است با این تفاوت که شاعر و هر هنرمندی، پس از انگیزه و احساس به تخیّل میرسد و در تخیّل باقی میماند یعنی پس از تخیّل اگر به اندیشه رسید دیگر شاعر و هنرمند نیست بلکه فیلسوف است و کار فیلسوف بیانیه صادر کردن است نه سرودن.
شعر اگر درگیر اندیشه شد دیگر شعر نیست، شعار است. شعر آفرینش است درست شبیه آفرینش در هستی کجای آفرینش اندیشه القاء شدهاست، اگر نمونهای از القاء اندیشه در آفرینش سراغ داری در آفرینش تو نیز اندیشه جایی دارد. آفرینش در هستی انسان را برمیانگیزد به اندیشیدن. هنرمند هم خداگونه عمل میکند ، میآفریند تا مخاطب را به اندیشه برانگیزد. جهت بخشیدن به کلام توهین به اندیشهی مخاطب است.اندیشه را به من میاموز! اندیشیدن را بیاموز!
محمّد مستقیمی (راهی)
مردادماه 1386
در سوگ قیصر امین پور
نوشته شده در یکشنبه بیست و هفتم آبان 1386 ساعت 6:12 شماره پست: 3
*
به عشق دست داد و دستگیر شد
و دل به ناز او سپرد اسیر شد
به هر کجا پرید بیقفس نبود
اسیر بود، اسیر بود، سیر شد
بهانه بود و تیله بود و کودکی
و کودکی که بیبهانه پیر شد
زبان به زخم تیر بیزبان کشید
که خون به گرمگاه سینه شیر شد
کمانه در کمانه از زمانه خورد
کمان بیگمان کشید و تیر شد
ز سنگ اشتیاق گندمی گذشت
شتاب را! در آسیا خمیر شد
گریز، در کنار جاده ایستاد
گزیر، مرگ بود و ناگزیر شد
بلوغ گرم را چه نرم آمدی!
«و ناگهان چقدر زود دیر شد!»
(م ـ راهی)
چند شعر برای شعر
نوشته شده در یکشنبه بیست و هفتم آبان 1386 ساعت 6:33 شماره پست: 4
شعرمن
شعر من شاید در من جاریست
وقتی با خود تنهایم
و نجوا میکنم با او
گلبنش ریشه میدواند
در خاک غم
سیراب میشود از طراوت شادی
گل میکند
گل میکند
گل...
شعر من شاید دستان کودکیست
که اندازة خدا را نشان میدهد
به اندازة مهربانی
و به زمین میآرد "او" را
نزدیک نزدیک
تا "زیر شببوها"
شعر من شاید "زنبیل پیرزنی" است
پر از عشق
که به خانه میبرد
تا تقسیم کند
با عصای همّت
از پشت عینک عاطفه
بین من و تو
شعر من گاهی پی یک لانه
پی یک کاشانه میگردد
هر کجا را که پری مانده
از دیروز
که چکاوک پر زد
شعر من موسیقی است
درد یک نای همآوای است
با سرفة یک مسلول در عمق زمین
و چه سنگین است!
آن سربرنگ خستگی
در آفتاب زرد سینة پرچین چپری گلین
شعر من گاهی لجن جوی خیابان است
که در حسرت مینشاند
سپیدار را
در همسایگی رود
وقتی آب در آن گم میشود
شعر من گاهی مینشیند بر ترک دوچرخه
میرود با "او" تا تنهایی
تا بیحوصلگی
و میایستد
زیر آن افرای سترگ
به تماشای "چراغ چشم گرگ"
در زمستانی سرد
شعر من در افریقاست
گاهی که گرسنه است
و در قارّة دور است
در حالت سیری
او به هر جغرافیا میگنجد
و به هر تاریخ میاندیشد
شعر من میخندد
میگرید
در شکوفایی یاس و لاله
مینشیند در سایة پرچم گل
برمیخیزد با نسیم
میخروشد با باد
شعر من این جاست آن جاست
هر کجا هست که من خود هستم
دست بر بال کهر سحر میکشد
دست میکشم
میفهمد
میفهمم
دیده بر طاقچة تنگ فضا میدوزد
میسوزم
میبیند
میبینم
مینشیند به کمین
در صید عطر دورترین شکوفة خاک
مینشینم
میبوید
میبویم
میگشاید آغوش بر تلخی
شیرینی
ناگواری
به گوارایی
میچشم
مینوشد
مینوشم
میسپارد دل
به همآوا شدن باد و درخت
آب و دره
به ترانة علف در نیلبک
میسپرم
مینیوشد
مینیوشم
شعر من نیست در آن گوشه
که همقافیهها میخوانند
و نمیرقصد با ساز ردیف
و نمیکاود در باغچهای
که از این پیش چیدهاند
گلچینان
آن چه را روییدهاست
شعر من در من جاریست
نه در آن جویباران کهن
که به دریا پیوستند
(م - راهی)
***
زبان شعر من
آنک من!
ایستاده بر سکّو
در ابتدای پرواز
میخوانم
میخوانم همگان را
به شمارش معکوس
در تحریض خویش
با لهجهای بیگانه
و نگران
نگران افقی ناشناس
که یارایی چشمانم را ربودهاست
آنک من!
ایستاده بر سکّو
با بالهایی که در تب میسوزد
میدانم
میدانم پروازم را
پیش از این نقّاشان
به تصویر کشیدهاند
و مبلرزاندم ناتوانی بالها
وقتی افق ناپیداست
لهجهام را اغواگران نمیدانند
و افق تصویرگران را من
لهجهام
از کدامین قریة سوخته در تاریخ
و دستخوش کدامین توفان تطوّر است
که مفحوم اهالی امروز نیست
مگر مردهاند
زبانمندان لهجة غریب من
قرنها پیش از این
که من متولّد شدم
نکند گمشدهای در زمان باشم
که خود نمیداند
کجای تاریخ است؟
من، پرواز
و افق تصویر ناپیدا
در غبارش نگاشتهاند
یا چنان دور
که نمیتوانش دید
شاید افسانهایست دور از من
افقی کران تا کران
قاف تا قاف
و پرواز تنها
در توان بال سیمرغ
یا من این زبان نمیدانم
این حسرت میماند در من آیا؟
تا همیشه
یا جان میگیرد
بالهایم
وقتی دریابم افسانه نیست
و پریدهان سیمرغانی
که افسانه نبودند
افسانه آفرینان
و آنک! در قاف خویش آسودهاند
این حسرت میماند درمن
یا"شسته میشود چشمانم"
زیر یک باران پگاهان
در بهارانی که آن سوترک
به یقین روییدهاست
و میبینم
آن بینهایت افق پروازم را
که غبار از دیدگان من است
نه ز بوم نقّاشان
که نشان دادهاست
بارها
آن قاف را
به پوپکانی که به پرواز برخاستهاند
با چشمان باز باران دیده
و رفتهاند
از همین سکّو
تا آن قلّه
که سیمرغشدن را پذیراست
این حسرت میماند در من
یا آوازم راکف میزنند
و بر میانگیزندم به پرواز
گاهی که بیاموزم
الفبای زمان را
در هزار کنج زمانه
آن جا که گم شدهبودم
با یافتن خویش
و نوشیدن جرعهای از خنکای تازة امروز
تراویده از چشمهسار زمان
تا زبانم بچرخد
به لهجة آشنای اهالی امروز
که من
گمگشتة این قبیله بودم
نه بیگانة آن
همخونیام را
پیوندهای گونهگونم گواهند
و آغوش باز مام قبیله
که راندن نمیداند هرگز
اینک من!
ایستاده بر سکّو
افق پیدا
لهجه آشنا
بال رها
اینک من!
اینک! پرواز
(م - راهی)
***
جغرافیای شعر من
زاده میشود یا میمیرد
همیشه را
پیش از زادن
در زهدان خیال
نوزاد شعر من
آن افشرة احساس
خمیرمایهئ عطوفت
گل سرشت
جان گرفته از دمادم نگاهها
لرزشها
و تپشها
به پا میخیزد یا میخوابد
همیشه را
پیش از خیزش
در قنداقة پیش پا افتادگی
کودک شعر من
آن پرورده در نازکای ابریشم خیال
در لای لای گهوارة خلوت
و در آغوش همیشه باز تنهاییم
ایستاده در هراس افتادنها
شکستنها
و ریختنها
میپوید با میپاید
همیشه را
پیش از پویش
در آلونک خستگی
بروجک شعر من
آن دستآموز شیطنت خواهران
همزادان
در تنگنای دفترکم
در ایوانک کوچک خانهام
پوینده در شتاب افتادنها
خراشیدنها
خاستنها
میگریزد یا میماند
همیشه را
پیش از گریز
در این سوی چینة بسندگی
نوباوة شعر من
آن کوچهگرد خاکنشین
آن تیلهباز گویجوی
رمنده از آغوش مام
تا بنبست پیدای وابستگی
با زمزمة نجوای همبازیان
در دلهرة رفتنها
بازآمدنها
گمشدنها
میتازد یا میسازد
همیشه را
پیش از تاخت
در غبار کوچة بنبست سرخوردگی
نوجوان شعر من
آن نیمکتنشین مشتاق
آن گذشته از زهدان تا کوچه
آن مدرسه شنیدة مدرکدیده
در سودای نام
از ایتدای محلّه
تا بساط روزنامه فروشی
در هیجان آخرین برگها
اوّلین صفحهها
روی جلدها
میگذرد یا میگذارد
همیشه را
پیش از گذار
در روی جلدهای خودباختگب
ستارة شعر من
آن کورسوی
که من، تو و او
از پشت بام خانه توانیم دیدش
و دیگران با تلسکوپ نه
آن بامدادان ستارة زودگذر
به امید تابندگی سرمد
از خیابان تا مطبعه
در رؤیای مؤلّفها
ناشرها
تیراژها
میتابد یا میافسرد
همیشه را
پیش از تابش
در دو مجلّد ویژگی برای من و تو
خورشید شعر من
آن تابنده بر استوای زمین
قطب در قطب
افق در افق
آن روشنای گرمابخش بر آلونکها
ایوانها
بامها
بومها
که همگانش در مییابند
برون از مرز رایها و رأیها
گویشها و جویشها
رنگها و جنگها
در دنیای ترجمهها
ترجمهها
ترجمهها
و نمیتابد جهانی
خورشید شعر من
اگر از آن بالاها
خورشیدگون ننگرد
بر گوشه گوشة خاک
از نظرگاه افلاک
آن چنان بلند
که دستان خاک را برویاند
بی دسترسی آلایش خاکیان
و به که بیفسرد!
اگر چنین است
و نمیگذرد از خودباختگی
ستارة شعر من
اگر بگذارد دل
بر دلخوشکنک نامی کوچک
که خود ننگ است
و انگشتنمایی آن چنان کوتاه
که پیش از خویش میمیرد
و به که بگذارد!
اگر چنین است
و نمیتازد بر سرخوردگی
نوجان شعر من
اگر بسازد
باهای و هوی روزینامهای که میفروشد
تمام صفحات و روی جلدها را
به خریدارن تدبیر
اندیشه
احساس
و به که بسازد!
اگر چنین است
و نمیگریزد از بسندگی
نوباوة شعر من
اگر بماند
در خاکبازی همبازیانی چون خویش
شادان تشویقها
ترغیبها
و کفزدنها
و به که بماند!
اگر چنین است
و نمیپوید از خستگی
بروجک شعر من
اگر بپاید در خانه
با سرگرمیهای همزادگان
در قایمباشکهای ورق ورق دفتر
و به که بپاید!
اگر چنین است
و به پا نمیخیزد از پیش پا افتادگی
کودک شعر من
اگر وول بزند
در گهوارة تکرارها
تکرارها
تکرارها
و به که بخوابد!
اگر چنبن است
و زاده نمیشود از روزمرّگی
نوزاد شعر من
اگر بمیرد و احشاشها را نیفشرد
نگاهها را ننگرد
نلرزد
و نتپد
و به که بمیرد!
اگر چنین است
اگر نمیتابد بر جهان
به که بمیرد!
و زاده نشود!
نوزادک شعر من
(م - راهی)
***
تاریخ شعر من
شعرم از گاه سرودن تپشی دارد در خویش
که نازکای حنجرة کدامین پنجره را
در کدامین قرن
به نوازش بنشیند
و برویاند
بامدادانی را که نهان داشته در خویش
تا نسیمش به شکوفایی آن دورترین باغچه برخیزد
در دامن این دشت بزرگ
کی دم زمزمه برمیانگیزد؟
شور یک رامش بیگانه را
از شعرم
آواز زمان
و به خود میخواند
همگان را که به پا خیزند
گوشه در گوشة هر پرده سماعی را
که عشق خنیاگر آن باشد
تا به تکمضرابی
هوش از سر ببرد گوشترین ثانیه را
کی به تاریکی این کوچه
که از خانة اکنون زمان
تا خیابان همیشه جریان دارد
میآویزد
شعر من؟
به همآهنگی یک آواز
که شبی مست غزلخوانی
غم این سینة پردرد مرا
به فضا پاشد
و فروخیزد در خلوت یک عاشق
که به امّید تسلاّیی
چشم بر پنجرة کور زمان دوختهاست
کی به آرامش رؤیای طلایی
میبرد کودک نوپای زمان را
شعرم؟
خفته بر بالش ابریشم لالایی آن مادر غمگین
که بر ان اس بخواند همه شب
"امشب و فرداشب و شبهای دگر هم"
کی میآشوبد شعرم؟
خواب شبهای سیاهی را
که سرانگشتان سبپرهای
بیامان مهرش را دزدیدهاست
و میافروزد افروزک یک عاطفه را
به شرار یک آه
تا فراخواند پروانة عاشق را
به طوافی که فرومانده
در هالة یک حسرت پاک
کی فرومیریزد شعرم؟
پرچین سکوتی را
که به پا میسازد گهگاه
شومدستی که گل باغچة اشک مرا
خار میپیچد
تا تراوش بکند عطر دلانگیزش
به مشامی مشتاق
که دلآزردة گندابة واماندگی است
و میآراید آلاچیقی
تا فراسو
و در آن احساسی را
خوشه میبندد
که فرادستان پرچین پرواز زمان باشد
کی سراپرده میآویزد شعرم؟
به شبستان دل سوختهای
که نمیداند شب را
در کدامین پرده
چنگ بیداد زند
تا به شبگیر آغوش رسیدن
شعر من باید
نه که امروز که فرداها
تا همیشه
شور انگیزد هر نغمة جانبخش زلالی را
کز دل عاشق شوریده برمیخیزد
در دل شب
و بیاویزد بر تاری هر کوچه
که نجوای میآلودة مستی را
در بغل میگیرد
شعر من باید
نه که امروز که فرداها
تا همیشه بنشیند
بر نرمای لالایی هر مادر بیدار
به هر آشفتگی کودک خواب
و بیفروزد
گرمی مهر به کاشانة هر شاپرکی
که ز مهمانی یک شعله
بازمیگردد هر شب
شعر من باید
نه که امروز که فرداها
تا همیشه
پیچکی باشد پیچیده به دیوار سکوت
تا به پا سازد
طاقدیس احساس
تا فراسوی زمان
و پراکنده کند
عطر عشقی سرشار
تا تمامیّت آغوش تمنّا را
لبریز کند
شعر من
نه که شعر امروز
بل که شعر فردا
شعر دیوان زمان باید
(م - راهی)
***
ژرفای شعر من
شعر من
آن شکنا، آن شفّاف
نکند تنگ بلوری است
که بر طاقچة خلوت من میخندد
و در آن ماهیک قرمز احساس
آشنا میکند اکنون لطافت را
با لحظة افسردگیم
ـ خوب میدانم در راه است ـ
و به هم میزند آرام
بالههای تپش قلبی را
که زمانی لرزید
در نگاه گذرانی
که در آن فرصت اندیشه نبود
در فراسوی آن پنجره
که گذشت از کوچه
و نماند
ماهیک!
آن قدر کوچکی ای زیبا!
که نمیآیی گاهی حتّی
در غم دیدة من
و دلی کوچکتر
میتپد در موج سینة تو
تا برانگیزد موجی آرام
بر پهنة دریایی
که
جای میگیرد گاهی
در دستانم
دل من میگیرد گاهی که میبینم
عمق روحم حتّی یک گره انگشت است
و در آن میمیرد
ماهی قرمز احساس
شعر من
آن مانا، آن رخشا
نکند آکواریوم باشد
در گوشة تالار نماشای تو
با ماهیکانی که لغزندهترین پولک را
بر تن عاطفه میمالند
در سبزی یک جلبک دستآورد
که چه دستآویز است
مروارید ریز حبابی را
که گریزان است
از کام تهیمانده و خندان صدف
در درخشان چراغی
که نه از خورشید
ار رخنة دیواری است
و هر آن شبپرة شومی
میتواند بکشد آن را
و بگریاند
کودکی را که نگاه است
بر آن بالة رنگین
که نمیداند زندانی است
در درون آبی
که بدستی ژرفایش
بیشتر نیست
شعر من
آن پایاب، آن بیموج
نکند حوضی کاشی است
در عرصة یک باغچة کوچک
که فقط گهگاهی میخندد
زیر دلخوشکنک رقص یک فوّاره
که هر زا گاهی
میتواند بپرد تا اوج کوتاهی
در غروبی غمگین
در درخشندگی ماه
که از دورترین آسمان میتابد
گاهی از گوشة یک ابر
که نمیبارد هرگز
تا بخنداند آن نسترن تشنه که چتری است
برای تف یک تابستان
که در آن
کودکی شاد
میتواند بخزد آرام
در آب
بنشیند لب پاشویة آن حوض
که عمقی دارد
کمتر از جرأت یک شیرجه
شعر من
آن مانداب، آن گیرا
نکند مردابی باشد
در دورترین سایة یک جنگل دوشیزه
که گاهی بر آن
مینشیند آرام
دست آرامش خورشید
از روزنة کوچک برگ
برکهای پرماهی
ماهیان حسرت
چشمدرراه که همراه نسیم
بوزد صیادی قلّاب به دست
تا به سوری بنشاند
ذوِ یک ذائقه را
پیش از آن ظهری که خاک
آخرین قطرة این تالاب کوچک را
پس بگیرد از چنگال گرمایی
که به سرقت میآید هر روز
و شتابان میکاهد از ژرفایی
که به اندازة یک خیزش قلّابی است
که فرومیماند در لجن عادت
شعر من
آن آیا، آن گذرا
شاید
تندرودیست که میغرّد
و میآید
از فراسوی افق
جایی که ابرها میگریند
چشمهها میجوشند
چشمههایی که در آن پرتو خورشید چنان تابنده است
که به حیرت وا میدارد
هر دیدة جویایی را
که در آن دامنه دل باختهاست
چشمههایی جاری
از دل قاف
از نهانخانة سیمرغ
با زلال حیوان
که ز سرچشمة خورشید روان است به خاک
تا برویاند
دانههارا
و برقصاند
ساقهها را
و بجوشاند بر پنجة هر شاخه
شکوفایی صد غنچة رنگین
رودباری که نه گرمای تف تابستان
و نه زهدان عطشناک کویر
قطرهای میکاهداز ژرفایش
ژرفایی
به بلندای فلک تا دریا
شعر من
آن موّاج، آن آشوب
باید اقیانوسی است
بوسهبخشنده به هر گونة خاک
که در آن
ماهیان آزادند
زیر آن خورشید
که هماره گرم و تابنده است
و به خود میخوانند
هر دل شیدا را
پریان دریایی
که در آن خانه دارند
با چنان ژرفایی
که نهنگان
آرزو دارند
یک شب آرام بر بستر ناپیدایش
بیتوته کنند
و چنان پهنایی
که در آن
ناخدایانی سرگردانن
که هویدایی نایابترین قارّه را فریادند
اقیانوسی
که
تندرودان همیشه
میشتابند
بیکران ژرفایش را
بیکرانتر سازند
(م - راهی)
چند شعر کوتاه
نوشته شده در شنبه سوم آذر 1386 ساعت 8:56 شماره پست: 5
*
آغوشی که برای تو گشودم
زانوانم را بغل کرد
*
دخترک زیبا
خفت به خفت
خود را بر دار میزد
*
این خواب زمستانی
آنقدر به درازا کشید
که نای بیداری نداریم
*
این جنگل هم
قانون دارد
مثل جنگلهای دیگر
(م ـ راهی)