با یاد شاملو
نوشته شده در شنبه پنجم مرداد 1387 ساعت 23:12 شماره پست: 52
بوی عشق
در سوگ شاملو
من و تو
مصلوبینِ کلیسایِ شمسِ قیس
همچنان بر دار ایستاده
بزرگا تو!
که «بکارتِ سربلند را»
همچنان «سر به مهر»
به حجله بردی
همچنان بر صلیب میمانی
سربلند
«دهانت را بوییدند»
تا به جرمِ دوستداشتن
بشکنند
دستت را
که «حضورِ مأنوسِ دستان را میجست»
و تو
فراموش کردی پا را
به جرمِ «پایمال کردنِ جانِ انگشتان»
چه تلاشِ بیهودهای!
در پنهانکردنِ تو
تو را که یک آغوش بسنده بود
«برایِ زیستن»
« و برای مردنت»
تو خفتی
و «تمامِ کوچههایِ شهر»
خوابِ تو را
به پرسه نشستند
نگران خشکسالی مباش
«برکهها و دریاها » را پس از این
ما خواهیم گریست
تو بر دار میمانی
بیهده میکوشند
دارت را پنهان کنند
«فانوسی که به رسوایی آویختی»
«تمامِ کوچههایِ بنبست» را فروخت
و «قناریهایِ خاموشِ گلویت»
زبانِ عشق بودند
بزرگا تو!
که «تجربهیِ بیهودهیِ فاصلهها را» پیمودی
و آمدی
تا «شکوفهیِ سرخ پیراهن»
«صلتِ تمامِ قصیدههایم»
غزلِ مرگ توست
که باژگونه است
و گل پرتاب میکند
بر ما
در همان بالا
در همان بلند
که پرواز میکردی
ماندی برای همیشه
فریادِ «چراغِ معجزه»ات
هنوز میدرخشد
و ما کوردلان
در توفیر «نیمشب از فجر» ماندهایم
و سویِ چراغ «از کیسهمان رفت
آن «قطرهیِ تفتیده چون خورشید»
اینک در چشمان ماست
از تو نیاموختیم
«بیدریغ بودن را»
و «کاردهایمان
حتی برای قسمتکردن بیرون نیامد
تو که «دهانت بویِ عشق میداد»
چرا نگرانِ ناپیداییِ آن بودی؟
بزرگا تو!
که هماره گریستی
در درگاهها
در آستانهها
در معبرِ بادها
در چهار راهها
در چهار چوبها
و اکنون در قابی کهنه
زیستی
اکنون که با «خواهرِ عشق» ازدواج میکنی
درمییابی رازِ جاودانگی را
گاهی که «باد دیوانه»
«یال بلندِ اسبت را آشفته کرد
دخترانِ بلوغِ نارس
دخترانِ چگورهایِ کوک ناشده
دخترانِ شعرهایِ نسروده
دخترانِ زورقهایِ شکسته
به سوگ نشستند
و ما همچنان
«دوره میکنیم
شب را و روز را
هنوز را...»
(م- راهی)
چند کاریکلماتور
نوشته شده در جمعه هجدهم مرداد 1387 ساعت 10:51 شماره پست: 53
۷۱) زیرِ گیوتین حالش به هم خورد؛ سرش را بالا آورد.
۷۲) طاس نمی تواند بچهاش را رویِ شانهاش بگذارد.
۷۳) رودخانه تا خودش بیخانه نشود؛ نمیتواند مردم را بیخانه کند.
۷۴) پدربزرگ وقتی بزرگ نبود؛ پدر بود.
۷۵) وقتی کلاهت را پسِ معرکه انداختند؛ تازه میخواهند کلاه سرت بگذارند.
۷۶) تا چشمپوشی نمیکرد؛ همه چیز را میدید.
۷۷) نگاهم به گونهای بود که آرایشِ غلیظ داشت.
۷۸) انگشتِ عصایِ پیری جایِ مرگ را نشان میدهد.
۷۹) خدا، کلاه سرِ عدم گذاشت؛ آدم شد.
۸۰) گلوله از لوله که بگذرد؛ گند میزند.
م- راهی
کتاب سال
نوشته شده در یکشنبه بیستم مرداد 1387 ساعت 20:49 شماره پست: 54
کتاب سال که ناکام ماند
مجموعه اشعار کلاسیک من با نام (شب و ابر و هامون) که نامزد کتاب سال شد و با پانزده اثر دیگر به مرحلهی نهایی داوری هم راه یافت و این روزها با شنیدن خبری در همین مورد داغم تازه شد و سبب شد این پست را بگذارم.
برای کسب خبر اینجا را کلیک کنید: همشهری
ماهیت و ساختار شعر
نوشته شده در دوشنبه بیست و هشتم مرداد 1387 ساعت 0:4 شماره پست: 55
آدمی و دنیای خیال
تخیّل ویژگی همهی انسانهاست. در برخورد ابتدایی به نظر میرسد که توان تخیّل در انسان ها متفاوت است در حالی که چنین نیست آنچه در انسانها متفاوت است توان تخیّل نیست چرا که انسان هر گاه با منِ درونی خویش درگیر است و از منِ بیرونی جداست در فضای خیال به سر میبرد. انسانها تنها در شناخت تخیّل خویش متفاوتند و با این دیدگاه آن ها میتوان به چند دسته تقسیم کرد:
الف: کسانی که متوجّه تخیّلات خویش نیستند. این گروه بیشترین افراد بشر را در بر میگیرد یعنی عامّهی مردم.
ب: کسانی که در تخیّلات خود به کشفهایی نایل شده با دلایل عقلی به اثبات آن دست میزنند. این گروه از انسانها را فیلسوف مینامیم.
ج: کسانی که تخیّلات خود را با دلایل و قوانین علمی اثبات میکنند. این گروه دانشمندان هستند.
د: گروهی که در ساختن تخیّلات خویش میکوشند و آنها را میآفرینند. این گروه مخترعین هستند.
ه: گروهی که تخیّلات خویش را توهّم میکنند و واقعیّت میپندارند. این گروه عرفا هستند و اصطلاحاً مراحل تخیّل خویش را کشف و شهود مینامند.
و: و بالاخره گروهی از انسانها که تخیّل خود را بدون آن که به دنیای واقعیّت ببرند به همان شکل به عنوان یک ماده خام به جامعه ارائه میدهند. این گروه هنرمندان هستند.
تنها هنرمند است که در فضای خیال به سخن درمیآید و کشف خود را به همان صورت خیالی با لوازمی که در اختیار دارد به شکلهای گوناگون: موسیقی، نقاشی، تندیسگری، شعر و غیره به منصه ظهور میرساند. تخیّل این گروه میتواند به عنوان ماده خام در اختیار گروههای دیگر یعنی فلاسفه، دانشمندان، مخترعین و عرفا قرار گیرد. اینان با تأویل خیال هنرمندان به اثیات، آفرینش و شهود میرسند. هنرمندی که خود به این مراحل میرسد دیگر هنرمند نیست یا فیلسوف است یا دانشمند یا عارف. تنها با تأویل تخیّل خویش گسترهی تأویل را از دیگر مخاطبین ربوده و آن را به یک مورد محدود میسازد. این آفت بزرگترین آفت شعر ما از گذشته تا حال است که شاعران باید آن را بخوبی شناخته از آن بپرهیزند.
محمّد مستقیمی (راهی)
مردادماه 1387
سوء هاضمه
نوشته شده در سه شنبه نوزدهم شهریور 1387 ساعت 21:16 شماره پست: 56
همه جاجشن
همه چیز صلواتی
دوغ و دوشاب
و من دچار سوء هاضمه
(م _ راهی)
شعر انگلیسی
نوشته شده در جمعه پنجم مهر 1387 ساعت 23:34 شماره پست: 58
by Larissa Shmailo
Spring Vow
We will love like dogwood
Kiss like cranes
Die like moths
I promise
©2007, Larissa Shmailo
لاریسا شمایلو 2007
پیمان بهار
ما عشق خواهیم ورزید
مثل زغال اخته
بوسه خواهیم زد
مثل درناها
خواهیم مرد
مثل پروانگان
من نوید میدهم
گزاشتار: محمّد مستقیمی(راهی)
ترجمه
نوشته شده در دوشنبه پانزدهم مهر 1387 ساعت 0:19 شماره پست: 59
لاریسا شمایلو ترجمه مرا در وبلاگ خود آورده است. برای مشاهده اینجا کلیک کنید:
Larissa Shmailo
داستان
نوشته شده در یکشنبه بیست و یکم مهر 1387 ساعت 12:32 شماره پست: 60
پروین همیشه دیر میآید
آن شب که ستارهات سوخت، مادربزرگ! درست مثل امشب طاقباز روی بامِ تابستان خوابیده بودم. امشب هم یک ستاره سوخت؛ ستارهیِ من نبود. خودت گفتی: «هر وقت ستارهای میسوزد یک نفر میمیرد.» شبهایِ آخرِ آخرین تابستون بود که از ستاره سوختن گفتی و رفتی و نمیدانستی که با دلِ من چه کردهای! تمامِ اون تابستون را از پروین برام گفتی و تا ستارهات سوخت هم، من پروین را ندیده بودم؛ نه، سرِ مزار ِ تو، پروین را دیدم و عاشقِ او شدم ولی هرگز به تو نگفتم پروین! که چرا عاشقِ تو شدم؛ حتّی به تو نگفتم که عاشقِ تو شدم. تو از نگاهام فهمیدی. تو هم عاشقِ من شدی؛ از نگاهات پیدا بود.
________________________________________
پروین همیشه دیر میآید
آن شب که ستارهات سوخت، مادربزرگ! درست مثل امشب طاقباز روی بامِ تابستان خوابیده بودم. امشب هم یک ستاره سوخت؛ ستارهیِ من نبود. خودت گفتی: «هر وقت ستارهای میسوزد یک نفر میمیرد.» شبهایِ آخرِ آخرین تابستون بود که از ستاره سوختن گفتی و رفتی و نمیدانستی که با دلِ من چه کردهای! تمامِ اون تابستون را از پروین برام گفتی و تا ستارهات سوخت هم، من پروین را ندیده بودم؛ نه، سرِ مزار ِ تو، پروین را دیدم و عاشقِ او شدم ولی هرگز به تو نگفتم پروین! که چرا عاشقِ تو شدم؛ حتّی به تو نگفتم که عاشقِ تو شدم. تو از نگاهام فهمیدی. تو هم عاشقِ من شدی؛ از نگاهات پیدا بود.
من همون روز، سرِ مزارِ مادربزرگ، وقتی که مادرم به من گفت، تو پروین هستی؛ عاشقِ تو شدم و خیال میکنم، تو هم همون روز، عاشقِ من شدی. همون روز که مادربزرگ را که شبِ قبل ستارهاش سوخته بود؛ تویِ قبرستون، تنها گذاشتیم. چقدر دلم گرفت! فکر میکردم دیگر، شبها خوابم نمیبرد. تازه برام از پروین گفته بودی و قرار بود اونو به من نشون بدی! پروین نمیدونه که تو باعث شدی من عاشقِ اون بشم.
شبِ اوّلی بود! نه! نه! خیلی از شبِ اوّل گذشته بود. شبِ اوّلی که رویِ بام خوابیدیم؛ تو از عقرب گفتی! با این که اوّلین خاطرهام، خیلی شیرین نیست امّا خیلی دوست دارم! تو از ستارههایِ آدما حرف زدی؛ گفتی: «هر کسی یک ستاره داره؛ گرچه هستند کسانی که تویِ هفت آسمون هم، یک ستاره ندارن.» و من وقتی به روشنترین ستارهیِ روبرو اشاره کردم و خواستم بگم: «مادربزرگ! اون ستارهیِ منه!» دستم را عقب کشیدی و گفتی: «مواظب باش! انگشتت عقربک میشه.» بعد صورتِ عقرب را نشونم دادی و گفتی: «حالا انگشتتو گاز بگیر تا عقربک نشه!» و من هم انگشتمو گاز گرفتم. بعد از اون شب هم دیگه نتونستم ستارهام رو به کسی نشون بدم چون ستارهیِ من، تو عقرب بود و نمیشد به اون اشاره کرد. با این که راهِ عقربک نشدنِ انگشت را هم نشونم داده بودی امّا باز هم میترسیدم. اصلاً از اون شب به بعد، میترسیدم به آسمون اشاره کنم.
با این که اوّلین درست و اوّلین تجربهام از آسمون، زهرآگین بود امّا نگذاشتی کامم تلخ بمونه؛ چون یک قصّهیِ شیرین برام گفتی؛ شاید هم تلخ و شیرین! – قصّهیِ عشقِ زهره و مشتری – گفتی: «اون ستارهیِ پرنورِ افقِ مغرب، زهره است – عروسِ آسمون – و عاشقِ اون، مشتری که درست چند لحظه بعد از غروبِ زهره، تو افق مشرق پیداش میشه.» و گفتی که: «مشتری، عاشقِ زهره است امّا هرگز نمیتونه به زهره برسه؛ حتّی نمیتونه اونو ببینه.» و من چقدر خوشحال بودم که میتونم تو رو ببینم پروین!
اوّلا دلم برای مشتری خیلی میسوخت؛ میخواستم فریاد بزنم و به مشتری بگم: «فرداشب، یه کم زودتر بیا تا زهره رو ببینی!» ولی نمیدانم چرا هرگز فریاد نزدم. پارهای وقتها هم دلم به زهره میجوشید! چرا یه کم سرِ قرارش نمیایسته؟ معلوم بود تو هم دلت برای مشتری میسوزه؛ تو نگات معلوم بود؛ شاید زهره نمیدونه که مشتری عاشقِ اونه. من همیشه فکر میکردم تو نمیدونی پروین! نمیدونی که من عاشقِ تو هستم! من که هرگز چیزی به تو نگفته بودم! نه! درست تا موقعی که اون افتضاح رو با آوردی و اوضاع رو قمر در عقرب کردی؛ این طور خیال میکردم. راستی مادربزرگ! قمر در عقرب رو هم همون شب گفتی! نه! چند شب بعد بود. اون شب که هوا توفانی بود! گفتی: «ماه رو نگاه کن! تو دلِ عقرب رفته؛ هر وقت ماه اون جا باشه، هوا توفانی و قمر در عقربه.» شاید پروین هم از تو یاد گرفته بود! آخه تو مادربزرگ پروین هم بودی. وقتی اوضاع رو قمر در عقرب کرد؛ فهمیدم زهره هم میداند که مشتری عاشق اونه!
پروین شبِ عروسیش اون آشوبو به پا کرد و عروسی از هم پاشید. تو که نبودی مادربزرگ! من هم نبودم! خب نبودن من طبیعی بود! من چطور میتونستم به عروسیِ پروین برم!؟ تو هم نمیبایست این کارو میکردی پروین! من که، من که هرگز به تو چیزی نگفته بودم. اون روز سرِ مزارِ مادربزرگ، من تازه فهمیدم تو پروین هستی! هنوز خیلی کوچیک بودیم – من، هفت هشت سال، تو هم پنج شش سال، بیشتر نداشیم – با آن که سرِ مزار بود و مادربزرگ هم تازه مرده بود؛ من خندیدم، تو هم خندیدی. کسی متوجّه ما نشد. اگر مادرم فهمیده بود مرا وشگون میگرفت. آخه اون جا، جایِ خندیدن نبود! با این که من، مادربزرگ رو خیلی دوست داشتم و تمومِ تابستونِ گذشته رو تویِ بغلِ مادربزرگ، زیرِ چراغِ آسمون، پشتِ بام، خوابیده بودم ولی من که از خوشحالی نخندیده بودم! بعدها هم خیلی با هم خندیدیم. من به بهانههایِ مختلف، به خانهیِ شما میآمدم و تو هم هر وقت گزک میکردی سری به خانهیِ ما میزدی و همیشه با هم میخندیدیم.
تو را نمیدانم امّا من قبل از آن که تو را ببینم؛ عاشقِ تو شده بودم؛ یعنی مادربزرگ منو عاشقِ تو کرد ولی هرگز چیزی به تو نگفتم. مثلِ مشتری که هرگز به زهره نگفته و قبل از آن که زهره رو ببینه عاشقِ زهره شده. من که به تو نگفتم پس چرا اون المشنگه رو بپا کردی؟ اونم شبِ عروسیت! تو که نبودی مادربزرگ! شاید همهاش تقصیرِ تو بود! تو منو عاشقِ پروین کردی. وقتی از اون، از زیباییش، از درخشندگیش، برام گفتی؛ من ندیده عاشقِ اون شدم و تو این عشق رو تویِ چشام، تویِ صدام و تویِ تقاضاهام میخوندی و هی به آب و تابِ گفتههات دامن میزدی و آتشِ درونِ منو شعلهورتر میکردی. اگه تو این حالو در من به وجود نیاورده بودی؛ من از کجا میدونستم که باید عاشقِ پروین بشم. این همه دخترخاله، دختر دایی، دختر عمو و عمِه، قوم و خویش و در و همسایه بود! من از کجا میدونستم که باید عاشقِ پروین بشم و هر وقت میگفتم: «پروین رو به من نشون بده!» میگفتی: «باید تا آخرِ تابستون صبر کنی!» و بعد هم که آخرِ تابستون شد و من خوشحال بودم که پروین رو میبینم؛ میگفتی: «پروین دیر میاد.» و من هر شب خوابم میبرد. تابستون تموم شد و تو رفتی و پروین هنوز هم دیر میاومد و بعد که ستارهیِ تو سوخت؛ پروین رو دیدم. مادرم اونو به من نشون داد. لابد او هم سوختنِ ستارهیِ تو رو دیده بود چون موقعِ دفنِ تو اومده بود و من اونو دیدم. خندیدم؛ اونم خندید و بعدها هم با هم خندیدیم و او پانزد شانزده سال، دندان سرِ جگر گذاشت تا شبِ عروسیش که اون المشنگه رو بپا کرد.
اون شب تو نبودی؛ من هم نبودم امّا من از سرِ دیوار، سرک میکشیدم مثلِ سهیل! یواشکی و دزدکی! سهیل هم سرک میکشد. تو نگفتی که اون عاشقِ پروین است ولی از همون شب که سهیل رو به من نشون دادی؛ فهمیدم که عاشق است. تپشِ قلبِ اونو میشد دید. من هرگز به تو نگفتم سهیل هم عاشق است و تو هم به اون اشارهای نکردی امّا همهی مشخّصات یک عاشق رو داشت و من همیشه خیال میکردم که او هم عاشقِ پروین است امّا بعد که پروین اون المشنگه رو بپا کرد و اون اتّفاقِ بد پیش اومد این اندیشه فراموشم شد. دیگر حتّی سعی نکردم سهیل رو پیدا کنم چون سهیل عاشق پروین نبود. اون اتّفاق معلومم کرد. پس از اون اتّفاق، من هم دیگر نتونستم پروین رو ببینم. همهاش تقصیرِ تو بود پروین! من که به تو چیزی نگفته بودم! تو به کدوم اطمینون اونو مطرح کردی و همه چیز رو خراب کردی؟ مگه مادربزرگ چیزی از من برای تو گفته بود؟ من فقط عاشقانه به تو نگاه میکردم. میدانم همین کافی بود تا تو همه چیز رو بفهمی....
باز هم شهابی درخشید. ستارهیِ من نبود؛ نباید هم ستارهیِ من باشد چون من هنوز زنده بودم. ستارهام هنوز تویِ آسمون بود گرچه جرأت نداشتم با انگشت به اون اشاره کنم ولی اونو میدیدم. زهره خیلی وقت بود رفته بود و حالا مشتری وسطِ آسمون نگران، همه جا رو میگشت. شاید برایِ مشتری هم یک اتّفاقِ بد افتاده بود! شاید زهره هم المشنگه بپا کرده بود، مثلِ پروین. تو نبودی مادربزرگ! شبِ عروسیِ پروین رو میگم! من هم نبودم امّا از سرِ دیوار سرک میکشیدم یهو عروسی به هم ریخت. پروین گفته بود که عاشق من است و من هم عاشق پروین هستم و همه چیز رو خراب کرد. چنان جنگ و دعوایی بپا شد که در همون گیرودار، پدرِ سهیل، نه! پدرِ داماد، افتاد و مرد و زمزمههایی شروع شد که او را کشتهاند و تا هنوز که هنوز است دم از خونخواهی میزنند؛ درست مثل هفت برادران مادر بزرگ! مثل آنها که سالهاست تابوت پدر را بر دوش گرفته به دنبال قاتل پدر خود، جدی، میگردند و چقدر دلم به حال آن خواهر کوچک نابینایشان سوخت که بر کول برادر ششم سوار است و به دنبال تابوت پدر مویه میکند، گاهی صدای شروهی او را میشنیدم و «جدی» که همیشه در یک گوشهی آسمون ایستاده و از جای خود تکان نمیخورد و نمیدانم چرا هفت برادران او را نمیبینند! از همان شب که گفتی دلم میخواست فریاد بزنم: آهای هفت برادران! قاتل پدرتان این جاست و نمیدانم چرا هرگز فریاد نزدم. حالا پدر سهیل، نه! پدر داماد، از زور ناراحتی سکته کرده چه ربطی به «جدی» دارد؟ من که توی عروسی هم نبودم. خوب اگر مثل سهیل، از سر دیوار سرک میکشیدم؛ حق داشتم، دلم برای عروسی رفتن غنچ میزد، امّا درست نبود من که نباید به عروسی پروین میرفتم. اون المشنگه را هم که من نگفته بودم پروین برپا کند. او از نگاهام فهمیده بود، دوستش دارم. تازه پانزده ، شانزده سال بود که من عاشق پروین بودم ولی هرگز به او نگفتم و تو اوّلین و آخرین کسی بودی که فهمیدی من پروین را دوست دارم، تو هم که سالها بود ستارهات سوخته بود؛ حالا اگر پدر سهیل، نه! پدر داماد نتونسته بود تحمّل کند که عروسی پسرش از هم بپاشد و قبل از مردنش فریاد میزد که: این ننگ را نمیتواند تحمّل کند و راست میگفت نتونست؛ به من ربطی ندارد که حالا هفت برادران به دنبال «جدی» سرتاسر آسمون را میگردند با آن خواهر کورشان که هنوز هم دلم برایش میسوزد!
انگار امشب هم مثل شب عروسی پروین که از هم پاشید خیال خوابیدن ندارم. اون شب هم خوابم نبرد. تا صبح خوابم نبرد و من تا اون سحرگاه پروین را ندیده بودم. همان سحرگاه شب عروسی پروین بود که تونستم تا صبح بیدار بمونم و همان سحرگاه بود که پروین را برای اوّلین بار دیدم و نمیدانم چرا هیچ جوری نشدم! نمیدانم اگر مشتری هم زهره را ببیند هیچ جوری نمیشود! هرگز چنین انتظاری از خود نداشتم. شاید تقصیر تو بود پروین! من که پانزده، شانزده سال در اشتیاق دیدن پروین میسوختم؛ چرا وقتی او را دیدم هیچ جوری نشدم؟ شاید تو میدانستی مادر بزرگ! که پروین را به من نشان نمیدادی. گمان میکردم دلت نمیآید نوهات از خواب شیرین صبحگاهان بیدار کنی ولی نه! انگار میدانستی، خبر داشتی که اگر پروین را ببینم هیچ جوری نمیشم و برای همین بود که او را به من نشان نمیدادی و من که با دیدن پروین هیچ جوری نمیشدم حق نداشتم شب عروسی پروین، پدر سهیل، نه! پدر داماد را بکشم تا هنوز که هنوز است هفت برادران، خواهر کوچک کورشان را بر پشت بگیرند و به دنبال «جدی» همه جا را بگردند و من که ستارهام در این گوشهی آسمون است که هیچ کس جرأت نمیکند به آن اشاره کند و اوّلین باری که خودم به اون اشاره کردم ناچار شدم انگشتم را بگزم و ستارهام که هرگز پروین را نخواهد دید. چرا پروین را دیدم و به او خندیدم؟ و او هم به من خندید و پانزده ، شانزده سال به او خندیدم و او هم به من خندید و همین خندیدنها بود که باعث شد پروین اون المشنگه را به پا کند و من که قرار بود فردای همان شب که پدر سهیل، نه! پدر داماد مرد و عروسی از هم پاشید پروین را ببینم و هیچ جوری نشوم؛ چرا مثل سهیل، دزدکی از سر دیوار عروسی سرک میکشیدم؟ نکند پروین سرک کشیدن مرا دید و اون المشنگه را به پا کرد!
باز ستارهای سوخت. ستارهی من نبود مادر بزرگ! اگر نمیتوانم به اون اشاره کنم با چشم که میتونم اونو ببینم. تازه من که زندهام و این جا روی پشت بام تابستان، مثل همهی شبهای آن تابستان خوب و مثل شبی که ستارهات سوخت، طاقباز خوابیدهام و به آسمون نگاه میکنم و پروین هم ساعتهاست در کنار من خوابش برده است.
محمّد مستقیمی(راهی) اصفهان – تابستان 1374
کاریکلماتور
نوشته شده در شنبه دوم آذر 1387 ساعت 18:50 شماره پست: 61
101) سیوسهپل، زایندهرود را هاشور میزند.
102) منارساربان، بیلاخِ اصفهان است.
103) اگر زایندهرود زبان باز میکرد؛ مشتِ همه باز میشد.
104) خوش به حالِ درختانی که نیمکتِ پارک شدهاند.
105) او بر بالشِ پر خوابید؛ ما از خواب پریدیم.
106) توشک نداری که بیداری.
107) وقتی به دریا زد دستهگل به آب داد.
108) سایهام ریاضتکشتر از آن است که زیرِ سقف بیاید.
109) آشتی گرهزدنِ فاصلههاست.
110) زندگی میکنیم یا زندگی میکند.
(م- راهی)
بازگشت
نوشته شده در پنجشنبه هفدهم بهمن 1387 ساعت 13:50 شماره پست: 62
از همهی دوستان خوبم بخاطر غیبت طولانی عذر میخواهم .
درگیریهای من با سانسور کتاب در ارشاد آنچنان ذهنم را مشغول کرده بود که چیزی نمانده بود خودم را سانسور کنم. گرچه مشکل باقی است ولی ظاهراً ما کم کم با هر چیزی کنار میآییم. این بود که خوشبختانه دوباره به یاد دوستان افتادم تا بتوانم لحظاتی را دور از واقعیتها در دنیای مجازی به سر برم.
با یک شعر تازه از دوستان خوبم استقبال میکنم:
گورستان جلفا
مردگان ایستاده
در انتظار
و علفهای روییده
گورستان تخت فولاد
مردگان خوابیده
خسته از انتظار
و علفهای خشکیده
پگاه دروغ
نوشته شده در شنبه بیست و ششم بهمن 1387 ساعت 14:15 شماره پست: 63
در پگاه دروغ
مؤذنان بی محل حنجره دریدند
روسپیان محل فارغ شدند
م- راهی
کاریکلماتور
نوشته شده در پنجشنبه یکم اسفند 1387 ساعت 20:42 شماره پست: 64
111) خمره، بزرگترین میدان است.
112) سنگِ بزرگ، آدم را کوچک میکند.
113) «سیاست»، با گویشِ اصفهانی درست است.
114) بچهها به ناظمِ مدرسه ضدِّ زنگ پاشیدند.
115) هرکه ریشش بیش؛ کیشش بیشتر.
116) بیدار، بیدار نمیشود.
117) زیانِ «نمک» از نامش پیداست.
118) برهنه تا چشمپوشی میکند؛ برهنه نیست.
119) قماربازِ واقعی سرباز است؛ نه شاه، نه بیبی.
120) پرنده در قفس پروا ندارد.
م-راهی
شعر انگلیسی
نوشته شده در یکشنبه چهارم اسفند 1387 ساعت 20:54 شماره پست: 65
La Vita Nuova
In that book which is
. . .My memory
On the first page
That is the chapter when
I first met you
. . .Appear the words
Here begins a new life
Dante Alighieri
کلید موسیقی حیات
دانته آلیگیری
در دفترچهی خاطرات من...
بر نخستین صفحه
در سفر آغازین دیدار من با تو
واژگانی تجلی میکند...
اینک
رویش یک زندگی تازه!
گزاشتار: محمّد مستقیمی(راهی)