راهیانه

راهیانه

ثبت آثار من
راهیانه

راهیانه

ثبت آثار من

خروجی دیش سپید(2)

نقدی بر دفتر شعر این لحظه‌ها و ثانیه‌ها، اثر علی مظاهری

نوشته شده در دوشنبه پنجم آذر 1386 ساعت 9:40 شماره پست: 6

 

شاعرِِِ آسمانی

من بنا ندارم که بیش از نیم قرن، خدماتِِ فرهنگیِ استاد را بستایم که از خورشید روشن‌تر است؛ بلکه بنا دارم از هزاره‌هایِ جاودانگیش سخن بگویم و قبل از پرداختن به سروده‌هایِ ایشان لازم می‌دانم پیش‌درآمدی داشته باشم تا ساز طبع ایشان را زیباتر بنوازم.

از آن جا که روشن بودنِ دیدگاهِ نگرشِ منتقد، گستره‌یِ نقد را شفّاف‌تر می‌کند؛ بهتر است ابتدا به آن بپردازیم. مبحثی که می‌گشایم دیدگاهِ شاعران است؛ چه کلاسیک‌سرایان و چه نوسرایان. باید بپذیریم که قالب‌ها، شعر را نو یا کلاسیک نمی‌کند؛ چه بسیارند شاعرانی که تنها در قالب‌هایِ کلاسیک سروده و می‌سرایند ولی دیدگاهشان نو است و همچنین کم نیستند شاعرانی که فقط در قالب‌هایِ نو سروده‌اند ولی با دیدگاه کلاسیک و گاهی هم دیده شده که شاعرانی در هر دو عرصه قلم زده‌اند، با هر دو دیدگاه؛ و شگفت‌انگیز این که هستند کسانی که در قالب‌هایِ نو، دیدگاهِ نو و در قالب‌هایِ کلاسیک، دیدگاهِ کلاسیک دارند و حتِّی هستند شاعرانی که تنها در بعضی قالب‌هایِ کلاسیک[مثلِ چهارپاره و مثنوی] دیدگاه نو دارند.

به طور کلّی تولّدِ شعر دو گونه اتّفاق می‌افتد: تولّدِ طبیعی و تولّدِ وارونه. تولّدِ طبیعی آن است که ابتدا انگیزه‌ای، احساسِ شاعر را برمی‌انگیزد؛ شاعر پدیده‌ای را در خارج منطبق بر احساس خود برمی‌گزیند و با نگاهی هنرمندانه به توصیف آن می‌نشیند؛ یعنی در انتها به سراغ زبان و واژگان می‌رود و شعر متولّد می‌شود. این باروری و زایش طبیعی ویژه‌یِ شعر نیست همه‌یِ هنرها چنین است. مخاطب شعر برعکس عمل میکند. او ابتدا با واژگان و زبان روبرو می‌شود، بعد از همنشینی‌ها و جانشینی‌هایِ واژگان به تصویرِ شاعر می‌رسد و پس از رسیدن به تصویر، به احساسی دست می‌یابد که الزاماً با احساسِ شاعر در لحظه‌یِ سرودن یکسان نیست. احساسی شخصی است منطبق با حالات و روحیّات خواننده در زمانِ خواندن؛ آن گاه این احساس، یک انگیزه در او می‌زاید، انگیزه‌یِ اندیشه؛ نه خود اندیشه. من این دیدگاه را تولّد طبیعی شعر و دیدگاهِ نو می‌نامم و فرزندِ آن را شعر نو؛ حال در هر قالبی می‌خواهد باشد. و امّا تولّدِ وارونه: که آن را دیدگاهِ کلاسیک می‌نامم به این دلیل که زاییده‌یِ قالب‌هایِ کلاسیک است. شاعر بدونِ هیچ انگیزه و احساسی، تنها با تصمیمِ سرودن به سراغِ واژگان و همنشینیِ آن‌ها می‌رود و با آگاهی‌هایِ خود جانشینی‌ها را صورت می‌دهد و به تصویر می‌رسد که همیشه هم عینی و ملموس نیست بعد، از تصویرِ آفریدهِ شده‌، انتظارِ احساس دارد و حتّی گاهی این احساس را بیان می‌کند و بیشتر با این بیان، خواننده را به اندیشه برنمی‌انگیزد؛ که اندیشه‌ای را خود به او القاء می‌کند. این تولّد دقیقاً برخلافِ جهتِ تولّدِ طبیعی است یعنی تولّد وارونه.

استاد ،علی مظاهری، در کتابِِ «این لحظه‌ها و ثانیه‌ها...» تقریباً همه‌یِ قالب‌هایِ کلاسیک را طبع‌آزمایی می‌کنند به جز ترجیع‌بند و مستنزاد و دیدگاهِ او در همه‌یِ تصویرسازی‌ها تقریباً نو است حتّی در غزل که پرآفت‌ترین قالب کلاسیک است. او در غزل هم دیدگاهی نو دارد. درست است که ابتدا به سراغ واژگان و همنشینی‌ها می‌رود ولی از آگاهی‌هایِ خود و جانشینی‌هایِ تصنّعی می‌گریزد. واژگان و همنشینیِ آن‌ها او را برمی‌انگیزد و یک احساس در او به وجود می‌آورد. احساسِ حاصل، او را به سراغِ پدیده‌ها می‌برد و به توصیفِ شاعرانه‌یِ آن‌ها می‌نشیند[ص 74 جاویدگران] :

ای اختران! روشنگرانِ آسمان‌ها!

در تیره‌شب‌ها رهنمایِ کاروان‌ها!...

 وقتی او در غزل می‌تواند این گونه عمل کند فالب‌هایِ دیگر که جایِ خود دارد. در چهارپاره‌ها که تولّد، کاملاً طبیعی است: انگیزه، احساس، پدیده با تصویری شاعرانه و کلام[ص 76 شهرِ نور] و [ص 164 آشنا] :

تو هم ای کوچه! چو من پیر شدی

ماندی این جا و زمین‌گیر شدی

عاقبت با همه سربالایی

به سویِ خاک سرازیر شدی...

شاعرانِ کلاسیک‌سرایِ گذشته حتِی آنان که دیدگاهِ نو دارند در غزل شاعرانِ تک بیت هستند یعنی هر بیت آن‌ها یک شعر مستقل است که تنها همقافیگی آن شعرهایِ جداگانه را به هم بسته‌است ولی استاد در اغلبِ غزل‌هایش یک ارتباطِ عمودیِِ پدیده‌ای و تصویری نه معنایی وجود دارد[ص 104 گلِ بی‌خار] :

به فصلِ گل به هنگامِ بهاری

به گورستانی افتادم گذاری...

ساختارِ روایی این شعر شاید به وجودآورنده‌یِ این ارتباط است ولی چنین نیست نمونه‌ها بسیار است. شعر جاویدگران که اشاره شد و [ص 167 شعرِ بلند] :

مهِ تابنده مُهرِ محضرِ کیست؟

نگینِ روشنِ انگشترِ کیست؟...

گفتنی‌ست ساختارهایِ روایی در شعر او از نوعِ رایج در شعرِ امروز نیست که از فنونِ داستانِ نو کمک می‌گیرد «مکتبِ وقوعِ امروزین» بلکه از همان نوعِ روایت در شعرِ گذشته ‌است «واقعه‌گویی دیروزین» [ص 80 ناز دوشین و ص 120 خشمِ آبشار] که شعرِ نازِ دوشین در قالبِ ترکیب‌بند است :

دیشب ای دلیر! مگر مستِ شرابِ ناب بودی

کز غرور و عیش و مستی بر جفایت می‌فزودی

جلوه‌ها در باغ می‌کردی و دل‌ها می‌ربودی

غنچه‌ها از ناز می‌چیدی و پرپر می‌نمودی

برگ‌هایِ غنچه‌یِ نورسته را بر باد دادی

بی‌وفایی را به گل‌هایِ گلستان یاد دادی...

البتّه ساختارِ روایی ارتباط عمودی ایجاد می‌کند که زاییده‌یِ روایت است امّا در غزل‌هایِ استاد آن جا که روایت هم نیست اغلب این ارتباط دیده می‌شود.[ص 97 چراغِ کعبه و دیر، ص125 واژه‌یِ اشک] :

به چشمم آشنا می‌آیی ای مه چون رخِ یاری

تو هم همچون فروغِ رویِ او شمعِ شبِ تاری

طفلِ بازیگوشّ اشکم از سرِ مژگان فتاد

خوب شد دُردانه‌ام آهسته بر دامان فتاد

با این که پدیده‌هایِ منطبق بر احساسِ شاعر خیلی گسترده نیست؛ توصیف در شعر او گونه‌گون است یعنی زوایایِ دید، تکراری نیست. او بارها به سراغ‌ آسمان می‌رود تا آن جا که او را شاعر آسمانی نامیدم امّا هر بار از یک دیدگاه تازه، از یک زاویه‌یِ غافل‌گیر کننده. مثلِ خیلی از شاعران به تصویرهایِ خود الفت ندارد با پدیده‌ها الفت دارد امّا هربار از گوشه‌ای به آن می‌نگرد یا از دیدگاهِ شاعرانه‌ای تازه :[ص92 گلِ اندیشه] :

که کوبیده گل‌میخِ سیمینِ ماه

بر این تخته‌یِ آبیِ آسمان؟

که این صفحه‌یِ نقره‌کوبِ سپهر

ز انجم چنین کرده پولک‌نشان؟

الفتِ او با پدیده‌ها عبارتند از: آسمان، با بسامدی بالا، گل[حتّی گلِ کاغذی] و باغ با بسامدی کم‌تر، نی، آیینه، پرنده و تاک. این پدیده‌ها در شعر او برجسته‌ترند باقی جلوه‌ای عادّی دارند که به طور طبیعی برمی‌گردد به زندگی و به ویژه جغرافیایِ کودکیِ شاعر که هرگز از آن جدا نشد. این بسامدها به گونه‌ای‌ست که نیاری به ارائه‌یِ نمونه ندارد هر شعری را که بخوانی یکی از این پدیده‌ها را در آن می‌یابی.

ردیف‌هایِ اسمی که معمولاً شاعران برایِ آفرینش تصاویر بدیع ولی تصنّعی به سراغ آن‌ها می‌روند و همچنین ردیف‌هایِ حرفیِ غیرِ معمول در شعر او جایی ندارد و اگر گهگاهی به آن برمی‌خوری از تصنّع و تکلّف دور است[ص69 ستاره‌یِ کوچک و ص144 پویا]:

ز نی شنیده‌ای، امشب شنو شکایتِ شمع

نه سوز ناله که آتش بود حکایتِ شمع...

غمت با اختران می‌گویم امشب

تو را در آسمان می‌جویم امشب...

و ردیف‌هایِ فعل، که با تمامِ گستردگی در ادبِ پارسی و به ابتذال رسیدن، در شعر او نو است و تازه، و خوب هم از پسِ آن برمی‌آید.[ص210 آرام] :

دلم خواهد که توفان گردم و دریا بلرزانم

نه مانندِ نسیمی شاخه‌یِ گل را بلرزانم...

لفّاظی و تصنّع در شعرِ او بسیار نادر است و اگر هست لطیف و پذیرفتنی :

ای کبوتر نامه‌ام را پیشِ آن دلبر ببر

قصّه‌یِ دل را برِ آن یارِ سیمین‌بر ببر[ص143]

 بشر دارد از حرص میلِ به شر

رهِ خیر بنما به خیلِ بشر[ص155]

تأثیرپذیریِ او از دیگر شاعران بسیار کم‌رنگ است و اگر هست تأثیر از پدیده‌ها و تأثیرهایِ ساختاری‌ست:

خُم، باده‌کش مدام‌مستی بوده‌ست

پیمانه حریفِ می‌پرستی بوده‌ست

این دسته که گیری و سبو برداری

دستی‌ست که گیرنده‌یِ دستی بوده‌ست[ص89]

حتّی تضمین‌ها در شعر او نادر است:

چرا پرنده‌یِ ِبامِ بلندِ قصرِ وجود

در این سراچه‌یِ خاکی شود به دام اسیر؟

گمان مدار که همرنگِ روزگار شوم

«مرا ز کنگره‌یِ عرش می‌زنند صفیر»[ص111]

او حتّی وقتی به استقبالِ شاعری می‌رود از ترسِ افتادن به دامانِ تأثیرِ کلام و تصویرهایِ او، تصرّفی در قافیه می‌کند تا از شاعرِ مستقبَل دور شود امّا امانت‌داری او با این وجود اجازه نمی‌دهد نام شاعر را بیان نکند و آن را با این که در ایهام است در گیومه می‌گذارد [ص105 شعرِ سکّه] :

چه شد که آشنا سری به آشنا نمی‌زند

چرا کسی به شهرِ ما دم از وفا نمی‌زند...

در این سرایِ بی‌کسی که «سایه» همدمِ من است  

درِ سرای را کسی چرا چرا نمی‌زند؟...

عفّتِ کلامِ شاعر ستودنی‌ست. تصویرهایِ «اروتیک» در شعر او از حدِ «چشم‌چرانی» و «بوسه» تجاوز نمی‌کند:

زلفِ زرّین و پیکرِ سیمین

با لبِ لعل و چشمِ فیروزه

دیدن این بتانِ سیم‌اندام

روزیِ دیده بود هر روزه

گرچه چشمم چرید و کرد افطار

دلِ من بود همچنان روزه

تشنه بودم اگرچه بود آن جا

یار در خانه آب در کوزه[ص161 تشنه‌کام]

این شعر در آمریکا سروده شده که تأثیرِ جغرافیایِ محیط در آن فریاد می‌کند

گفتم: ببوسمت؟ گفت: پرسیدنت خطا بود

لب بر لبش نهادم، گفتا که: این بجا بود

گفتم که : مرده بودم یک بوسه زنده‌ام کرد

گفت: آبِ زندگانی نوشِ لبان ما بود

گفتم: هوس نکردی اوّل لبم ببوسی

گفتا به پایِ میلم زنجیری از حیا بود...[ص116 رونما]

اسطوره در شعرِ استاد در حد اشاره به اسطوره است گرچه گوناگونی آن را می‌توان دید باز هم با دیدگاهِ تازه:

عاشقانه‌ها:

شود هر خانه ویران عاقبت، جز خانه‌یِ عاشق

بیابان بهرِ مجنون تا ابد هموار می‌ماند[ص65]

قصّه‌یِ شیرین و خسرو یاد داشت

داستان تلخی از فرهاد داشت[ص66]

پهلوانی‌ها:

جان‌بازیِ آرش مرا آید به خاطر

در آسمان از دیدنِ رنگین‌کمان‌ها[ص74]

نه پیداست آرش نه مانی پدید

کمان را که بر آسمان می‌کشید[ص92]

حماسی شعر از فردوسی و شهنامه می‌خواندی

شکوهِ رزمِ رستم را عجب مردانه می‌گفتی

[ص193]

عرفانی‌ها:

بگفتمش که بکش نقشِ مردِ حق‌گویی

دوباره پیکرِ منصور را به دار کشید[ص84]

مذهبی‌ها:

«مسیح، خضر، موسی، نوح و خلیل

[همه در شعرِ یدِ بیضا ص186]

حس در شعر استاد محدود به حسِّ بینایی نیست.همه‌یِ حواس از شعر او بهره‌مندند:

بینایی:

بینایی را در اکثرِ تصویر ها بهره‌ای‌ست[ص86]

چشایی:[صص76-78-87-90-98 ...]

با این که آب می خورد از جویِ عمرِ من

این غوره سال‌هاست که شیرین نگشته‌است

بویایی:[صص 77-93-197...]

من آن عودم که در آتش بسوزم

که بویِ خوش رسانم بر مشامی

شنوایی: [صص77-86-87 شعرِ صدایِ پا که همه‌یِ ابیات صدادار است و ص 100 شعر برجِ هنر در ستایشِ امّ‌کلثوم خواننده‌یِ مصری]

امّ‌‌کلثومش مخوان امّ‌الغناست

این مغنّی با ملایک همنواست

نیل چون از دست داد این زاد و رود

می‌کند در ماتم او رود رود

نامِ او زنده‌ست همچون نامِ مصر

نغمه‌اش پیچیده در اهرامِ مصر

امّ‌کلثوم آن که در برجِ هنر

اختر است و مهر تابانش قمر

بساوایی:

در عینِ سختی جز به نرمی دم نمی‌زد

از بهرِ خود سنگ و برایِ ما گهر داشت[ص79]

گاهی آمیزشِ این حواس نیز دیده می‌شود:

می‌توان با تبسّمی شیرین

دل‌گشایِ هزاردستان بود[ص204]

رنگ در شعر استاد کم‌رنگ‌تر از انتظار است البتّه رنگ‌آمیزی‌هایِ غیرمستقیم کم نیست امّا رنگ‌ها محدود است به چند رنگِ اصلی:

به بر کن رختِ عریانی چو خورشید

که رنگِ زرد و سرخش تار و پود است[ص75]

دستِ نقّاش طبیعت نقشِ زیباتر کشید

رنگِ زرّین زد به رویِ صفحه‌یِ سیمینِ آب

[ص86]

نه سبزِ بهاری کند خرمم

نه زردِ خزانی فزاید غمم[ص87]

میِ گل‌رنگ  در پیمانه‌ای نیست

رخِ می‌خوارگانِ شهر زرد است[ص123]

مناظره‌ها در شعر استاد به جز مناظره‌یِ لامپِ برق با شمع[ص278] بقیّه ویژگیِ خاصی دارد یک طرف مناظره خود شاعر است.

اشعار حکمی که معمولاً به دامان نظم می‌غلطد در شعرِ استاد چنین نیست دیدگاه، کاملاً شاعرانه است

[ص168 تیرِ شهاب].

با این که استاد سال‌ها با انجمن «صائب» و شعرِ صائب قرین و همنشین بوده‌است امّا تأثیر صائب و سبک هندی را در شعر او نمی‌توان یافت . شاید منحصر باشد به همین یک مورد که آن هم تک‌بیت ‌است:

زمامِ دل به کفِ نفسِ خویشتن دیدم

عنانِ قافله در دستِ راهزن دیدم[ص201]

استاد در شعرِ نوجوانان نیز دستی دارد و با آگاهیِ کامل به این گونه اشعارِ خود مثلِ خیلی از شاعران ادبیاتِ کودکان که شعرِ کودک را نمی‌شناسند و به خیالِ خود کودکانه می‌سرایند همه را عنوانِ شعرِ نوجوانان داده‌است

[صص 208-216 و...].

مضمون‌یابی‌ها بسیار گسترده‌اند استاد از هر پدیده‌ای و حتّی خبری مضمون می‌آفریند[ص240 رنگین‌پوست و ص317 شعر بم] آثار دفاعِ مقدسِ او کم نیستند از ستایشِ شهید گرفته تا تهییجِ رزمندگان.

او حتی از پدیده‌هایِ تکنولوژیِ امروزین مضمون می‌آفریند:

کارگردانِ فلک در سینمایِ زندگی

بهرِ ایفایِ رُلِ ناکام می‌خواهد مرا[ص124]

چه سود از دوربین‌هایِ کنونی

که عکس از صورتِ تنها بگیرد

خوشا روزی که آید دوربینی

که عکس از صورت و معنا بگیرد[ص340]

شاعر بیشتر در اشعار دوستانه و اخوانیات تخلصِ خود «مظاهر» را آورده‌است در اشعارِ دیگر، یا از از تخلص خبری نیست یا واژه‌یِ «شعر» کارِ تخلّص را بر عهده دارد.

استاد اوزانِ غریب را هم تجربه می‌کند امّا در حدِّ طبع‌آزمایی:

ز پا تا سر نوحه‌ام امروز، ز سر تا پا ماتمم امشب

برو شادی! از دلم بیرون؛ که من مهمانِ غمم امشب[ص219 محرمِ راز]

دوستانه‌ها، تعظیم و سپاس‌ها و مرثیه‌ها که در دیوانِ اکثرِ شاعران آن‌ها را باید «اشعارِِ دو نسخه‌ای» نامید در شعر او چنین نیست او در اشعارِ خصوصی هم احساسِ خود را تعمیم می‌دهد به گونه‌ای که خواننده با او همراه می‌شود و همدردی می‌کند[در بابِ اشعارِ دونسخه‌ای نگارنده بسیار نازک بین است. من حتّی شعرِ «کوچه» از فریدونِ مشیری را دو نسخه‌ای می‌بینم]. اشعارِ دوستانه‌یِ استاد کم نیستند سپاس و ستایش از فرزندان و نوه‌ها، ستایش و رثایِ دوستان چون: استادان کسایی،غازی، یاوری، شکیب، امیریِ فیروزکوهی،متین، بصیر، تاج، صغیر، فضایلی،دهقانِ سامانی، نوا،  کمالِ خراسانی و در شعرِ یاد به خیر[ص321] که در آمریکا سروده‌اند از همه‌یِ دوستان یاد می‌کنند.عمرشان پاینده و یادشان به خیر!

                           محمّد مستقیمی«راهی» اردیبشت ۱۳۸۶ِ

 

پینک پونک 1

نوشته شده در سه شنبه بیستم آذر 1386 ساعت 7:3 شماره پست: 8

 پینک

       پونک                      پینک

           پونک...

 یک پس‌گردنی از آسمان

                      یک تی‌پا از زمین...

                      آسمان

       زمین                        آسمان

                      زمین...

 «نرفتن به آسمان

       تنها راه رهایی

                      آاااااای توپ کوچولو

                                   (م-راهی)

پینک پونک 2

نوشته شده در یکشنبه بیست و پنجم آذر 1386 ساعت 8:27 شماره پست: 9

  پینک

        پونک                     پینک

            پونک...

 تا زنده‌ای

 بازیچه‌ای

                       آاااااای توپ کوچولو

                                   (م-راهی)

 

اندیشه در شعر

نوشته شده در چهارشنبه بیست و هشتم آذر 1386 ساعت 8:44 شماره پست: 10

عین‌القضات همدانی:

جوانمردا!

این شعرها را چون آیینه دان!

آخر، دانی که آیینه را صورتی نیست، در خود

امّا هر که نگه کند، صورت خود را تواند دیدن

همچنین می‌دانی که شعر را، در خود، هیچ معانی نیست!

امّا هر کسی از او، آن تواند دیدن که نقد روزگار و کمال کار اوست.

و اگر گویی:

«شعر را معنی آن است که قائلش خواست و دیگران معنی دیگر وضع می‌کنند از خود» این همچنان است که کسی گوید:

«صورت‌ آیینه، صورت روی آن صیقل‌کاری است که اوّل آیینه را درست نموده‌است.»...

 

پینک پونگ 3

نوشته شده در یکشنبه دوم دی 1386 ساعت 8:4 شماره پست: 11

 پینک

       پونک                      پینک

           پونک...

سرگردانی از تو

                      امتیاز از بازیگران

                                   (م-راهی)

 

عشق چیست؟

نوشته شده در چهارشنبه دوازدهم دی 1386 ساعت 10:18 شماره پست: 12

عشق چیست؟

انسان با سه احساس روبروست که هیچ ارتباطی با هم ندارند ولی با هم اشتباه می‌شوند: عشق، مالکیّت و هوس(شهوت). این سه حس ، هم خاستگاه مختلفی دارند و هم ماهیّت متفاوت. ابتدا به معرّفی آنها پرداخته و بعد به علل اختلاط آنها پی می‌بریم:

1-عشق: عشق خاستگاهی روانی دارد و در «منِ درونی» انسان ساری است. عشق با «منِ بیرونی» انسان کاری ندارد. با جسم انسان ارتباطی ندارد هر چه هست مربوط به روان انسان است.

2-مالکیّت: مالکیّّت زیر مجموعه‌ی حبّ ذات است انسان دوست دارد مالک هر آنچه می‌پسندد باشد. این حس قوّت و نمودی تا حدّ حبّ ذات در انسان دارد.

3-هوس(شهوت): هوس مربوط به جسم انسان است . حکمتی است خداوندی برای بقای نسل موجودات که در تمام موجودات زنده وجود دارد. خدا در خلقت، بقای موجودات را بر انگیزه‌ای سوار کرده‌است که بناچار همه به سراغش بروند و ناخواسته در بقای نوع خود عاملی مؤثر و اصلی باشند. اگر چنین نبود هیچ یک از موجودات در این باب نمی‌کوشید.

و امّا چرا این سه حس در انسان با هم اشتباه می‌شوند؟ این سه شباهت‌هایی با هم دارند. دوست داشتن که انگیزه‌ی اصلی هر سه است این اشتباه را به وجود می‌آورد. برای بیرون آمدن از این شبهه باید تفاوت‌ها را شناخت:

1-تفاوت عشق و مالکیّت: این دو پدیده تظاهری یکسان دارند، گرچه عشق مربوط به درون انسان است و به هیچ وجه ظاهر نمی‌شود ولی چون دوست داشتن در هر دو مشترک است خود انسان آن دو را مخلوط می‌کند. انسان دوست دارد که وقتی عاشق کسی است او را مالک شود و همین جاست که اختلاط این دو اتّفاق می‌افتد. عشق ارتباط روحی است(رابطه‌ی دو «منِ درونی» و حتی گاهی احساس یک «من») که وصل و هجران در آن نیست. این ارتباط را هر لحظه که اراده کنی اتّفاق می‌افتد نه بعد زمان در آن مطرح است نه بعد مکان، پس هجرانی وجود ندارد. عشق ارتباطی است با معشوق که در درون انسان روی می‌دهد با هیچ نمودی در بیرون ولی مالکیّت ارتباطی بیرونی است. میلی است به تصاحب آنچه را که دوست داری. در عشق حسادت و غیرت نیست. عاشق از این که دیگران هم عاشق معشوق او باشند نه دچار حسادت می‌شود نه غیرتی می‌گردد تا آنجا که خواهان این است که همه عاشق معشوق او باشند.مثال: اگر زنی به شما بگوید که من عاشق پدر شما هستم ، احساس خوبی به شما دست می‌دهد، نه غیرتی می‌شوید و نه حسادت می‌کنید ولی اگر مادر شما آن را بشنود زمین و زمان را به هم می‌دوزد. چرا؟ چون احساس شما نسبت به پدر عشق است و احساس مادرتان نسبت به او مالکیت. مالکیت انحصار طلب است.

منظومه‌های عاشقانه‌ی ادبیات ما را بنگرید: لیلی و مجنون، خسرو و شیرین و ویس و رامین در هر سه منظومه معشوقه زنی شوهردار است این انتخاب تصادفی نیست. و جالب این جاست که ویس و رامین با این که از نظر ادبی زیباتر از دو منظومه‌ی دیگر است آوازه‌ی چندانی ندارد. دلیل این است که فخرالدّین اسعد گرگانی عشق را نشناخته ولی نظامی آن را بخوبی شناخته‌است. در دو منظومه‌ی نظامی هیچ کششی بین دو جسم عاشق و معشوق نمی‌بینیم نه بین فرهاد و شیرین نه بین مجنون و لیلی، ولی آنچه در ویس و رامین می‌گذرد عشق نیست هوس است و می‌بینیم که ویس از آغوش همسر خود می‌گریزد و به بیرون قلعه رفته به آغوش فاسق خود(رامین) می‌خزد. در ویس و رامین، ویس مثل شیرین و لیلی یک زن پاک‌دامن نیست. یک روسپی است و رامین هم مثل فرهاد و مجنون عاشقی پاک‌باخته نیست که یک فاسق است و این دلیل آن است که این منظومه نتوانسته جایگاه خوبی را در ادبیات ما بیابد. در اینجا باید اشاره کنم که ازدواج را هم نباید با عشق اشتباه گرفت . ازدواج یک قرارداد اجتماعی است مثل یک شرکت. زن و شوهر باید دو شریک خوب و مناسب باشند حالا می‌توانند عاشق همدیگر هم باشند. بارها دیده‌ایم عاشقانی را که شرکای مناسبی نبوده‌اند و شرکتشان را منحل کرده‌اند در حالی که همچنان عاشق یکدیگر باقی مانده‌اند و همچنین بسیارند کسانی که عاشق یکدیگر نبوده‌اند و شرکای خوبی در زندگی مشترک بوده‌اند و زندگی خوب و مؤفّقی داشته‌اند. پس معیار انتخاب همسر عشق نیست گرچه زندگی عاشقانه در صورتی که معیارهای شرکت به طور کامل در نظر گرفته شود می‌تواند یک زندگی ایده‌آل باشد ولی باید توجّه کنیم که تنها عشق برای زندگی کافی نیست. شرکای خوبِ یک زندگی خوب، پس از مدتّی به الفت می‌رسند و اغلب به عشق ولی عاشقان لزوماً شرکای خوبی نیستند.

2-تفاوت عشق و هوس: همان طور که اشاره شد عشق نمود عینی ندارد آنچه که خود را ظاهر می‌کند چه در نگاه و چه در کلام یا حواس دیگر مربوط به هوس است که با جسم انسان ارتباط دارد و آنچه در جوامع بشری ممنوع می‌نماید هوس است عشق نیست من بارها گفته‌ام که: من از همه‌ی شما عاشقترم و تا حالا هم کمیته مرا نگرفته‌است. اصلاً کدام مأمور منکرات می‌خواهد ارتباط روحی مرا تشخیص بدهد و بفهمد من عاشقم و بیاید مرا دستگیر کند. ارتباط منِ عاشق از نوع تله‌پاتی است که هیچ دستگاه شنودی قادر به شنیدن آن نیست.

دیگر این که در هوس همیشه باید تمایل دو طرفه باشد در حالی که در عشق چنین نیست. عاشق می‌تواند عاشق باشد و معشوق مطلقاً از عشق او بی‌اطّلاع بماند، فرقی نمی‌کند و این که گفته‌اند: «عشق یکسره مایه‌ی درد سره» همان هوس را می‌گویند و همچنین آنجا که مولانا می‌گوید «عشق‌هایی کز پی رنگی بود/ عشق نبود عاقبت ننگی بود» به هوس اشاره دارد.

هوس نه تنها در جامعه‌ی ما که در تمام جوامع بشری ممنوع است زیرا تجاوز به حقوق دیگران و زیر سؤال بردن مالکیّت دیگران است. باید هم ممنوع باشد امّا عشق هرگز ممنوع نیست بلکه انسان خلق شده تا عاشق باشد و رسالتش در این است که عاشق همه باشد. دقّت کنید اگر انسان به این درجه رسید که عاشق همه‌ی کائنات شد چقدر حیات انسانی زیبا می‌شود و زندگی چقدر شیرین. آفرینش انسان برای نمود عشق است:

در ازل پرتو حسنت ز تجلّی دم زد                     عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد

همان طور که اشاره رفت در عشق وصل و هجران فرقی ندارد. عاشق همیشه در وصال است:

یکی درد و یکی درمان پسندد                                         یکی وصل و یکی هجران پسندد

مو از درمان و درد و وصل و هجران                  پسندم آنچه را جانان پسندد

و از اینگونه است جفا و وفا و قهر و لطف که در نظر عاشق تفاوتی بین آن‌ها نیست:

عاشقم بر قهر و بر لطفش بجد                           بوالعجب من عاشق این هر دو ضد

گویند لیلی آش نذری پخته بود و جوانان قبیله برای گرفتن آش می‌رفتند، مجنون هم کاسه برداشت و به دنبال آنان رفت. لیلی کاسه همه را پر کرد و چون نوبت به مجنون رسید، بر او خشم گرفت بدان جهت که نامش را بر زبان‌ها انداخته بود و کاسه‌ی مجنون را گرفت و پرتاب کرده آن را شکست. جوانان قبیله، مجنون را سرزنش کردند که تو خود را بخاطر لیلی به این روز انداخته‌ای ولی او هیچ علاقه‌ای به تو ندارد دیدی که با تو چه کرد؟ مجنون پاسخ می‌دهد که :

اگر با دیگرانش بود میلی                                 چرا ظرف مرا بشکست لیلی

یعنی شما نمی‌فهمید او با زبانی دیگرگون مرا از بین تمام جوانان قبیله متمایز کرد و گفت: تو دیگری.

عاشق جز زیبایی معشوق نمی‌بیند. زیبایی و زشتی مربوط به جسم است و او با جسم معشوق کاری ندارد. گویند لیلی دختری سیاه چرده و نه چندان زیبا بود. وقتی آوازه‌ی عشق مجنون به خلیفه رسید در لیلی طمع کرد فرمود تا او را بیاورند چون آمد او را نازیبا یافت گفت:

آن خلیفه گفت هان لیلی تویی                          کز تو مجنون شد پریشان و غوی

از دگر خوبان تو افزون نیستی                           گفت خامش چون تو مجنون نیستی

یعنی باید از دیدگاه مجنون به لیلی نظر افکنی تا زیبایی او را ببینی.

قدما عشق را دو گونه دانسته‌اند: حقیقی و مجازی. عشق حقیقی آن است که عاشق خدا باشی و عشق مجازی آن که عاشق کسی جز خدا باشی که این تقسیم‌بندی نادرست می‌نماید عشق دو گونه نیست معشوق دوگونه است. عشق یک احساس لطیف است در انسان، حال، خواه معشوق زمینی باشد خواه آسمانی. مرتبه و درجه‌ای هم اگر دارد در تفاوت معشوق است نه عشق.

محمد مستقیمی(راهی)

26 آذرماه 1386

 

پینک پونگ 4

نوشته شده در دوشنبه هفدهم دی 1386 ساعت 13:18 شماره پست: 13

 پینک

       پونک                      پینک

           پونک...

گاهی در خانه‌ی این می‌خوابی

       گاهی در خانه‌ی آن

                                   (م-راهی)

چند کاریکلماتور

نوشته شده در جمعه بیست و یکم دی 1386 ساعت 8:8 شماره پست: 14

  

۱)     چراغِ چشمک‌زن را به منکرات بردند.

۲)     این‌جا اگر حرف حساب بزنی بدهکار می‌شوی.

۳)     بچه را که از شیر بگیری به تو حمله می‌کند.

۴)     نمی‌دانم چرا بیدِ مجنون سر به صحرا نمی‌گذارد.

۵)     اگر کوتاه بیایی؛ کوتوله می‌شوی.

۶)     اگر پرندگان اسم مترسک را می‌دانستند نمی‌ترسیدند.

۷)     شب را خاموش کرده‌اند تا ما روشن شویم.

۸)     حوصله که سر برود؛ اجاق زندگی خاموش می‌شود.

۹)     وقتی به گدایی می‌افتم؛ کاسه‌یِ سرم را به دست می‌گیرم.

۱۰) کاسه‌یِ صبرِ بعضی‌ها خمره است؛ مالِ ما پیاله.

                                                                                                 (م-راهی)

 

یک غزل

نوشته شده در دوشنبه بیست و چهارم دی 1386 ساعت 12:30 شماره پست: 15

         

 تنگه‌یِ شب

  شب بود و چشمِ سنگ نمی‌خوابید

  ترسیده بود ماه، نمی‌تابید

  شب بود، سرما بود، شاید ترس

  یک خطِ فاصله از ما- تا- بید

  شب بود و کس نگفت که هی کوران!

  شب تاری است، هیچ نمی‌یابید

  تا صبح سر به صخره‌یِ ساحل زد

  در تنگه بود موج، نیارامید

  دیوارِ کهنه از نفسِ باران

  فرسود، خسته، خسته شد خوابید

  شاعر پتویِ کهنه‌یِ مضمون را

  بر سر کشید، دورِ خودش پیچید

  ***

  لب‌هایِ تردِ خاک، سراسیمه

  پیشانیِ بلندِ مرا بوسید

  دستی لطیف از پسِ یک چینه

  دزدانه دست برد، اناری چید

  دستی ربود روسریِ شب را

  چشمی که دید، دیده از آن پوشید

                                     (م-راهی)

 

تاویلی بر شعر نشانی سهراب سپهری

نوشته شده در دوشنبه یکم بهمن 1386 ساعت 8:2 شماره پست: 16

 

سال‌ها پیش گمان می‌کردم متون ادبی، یک تأویل بیش ندارد و آنچه من می‌فهمم همان است که شاعر یا نویسنده می‌اندیشیده است. نمی‌دانستم که یک شعر خوب به تعداد خوانندگانش تأویل می‌پذیرد. تأویلی که بر شعر نشانی سهراب سپهری نوشته‌ام مربوط به همان سال‌هاست و یکی از برداشت‌ها از این شعر. از کسانی که در این متن بر ایشان تعریضی دارم پیشاپیش پوزش می‌طلبم.

 به درخواست بعضی از مشتاقان این پست نوشته شد.

________________________________________

سال‌ها پیش گمان می‌کردم متون ادبی، یک تأویل بیش ندارد و آنچه من می‌فهمم همان است که شاعر یا نویسنده می‌اندیشیده است. نمی‌دانستم که یک شعر خوب به تعداد خوانندگانش تأویل می‌پذیرد. تأویلی که بر شعر نشانی سهراب سپهری نوشته‌ام مربوط به همان سال‌هاست و یکی از برداشت‌ها از این شعر. از کسانی که در این متن بر ایشان تعریضی دارم پیشاپیش پوزش می‌طلبم.

 به درخواست بعضی از مشتاقان این پست نوشته شد.

تأویلی بر شعر نشانی سهراب سپهری

به نام معشوق عاشقان

هست وادی طلب آغاز کار                              وادی عشق است از آن پس بی‌کنار

بر سیم وادی است آن از معرفت         هست چارم وادی استغنا صفت

هست پنجم وادی توحید پاک                          پس ششم وادی حیرت صعبناک

هفتمین وادی «فقر» است و «فنا»          بعد از آن راه و روش نبود تو را

زبان عرفان ما زبانی‌ است کهن که کم و بیش زبانمندان آن با ریزه‌کاری‌ها و تعریض‌ها و کنایاتش آشنایند. قاموسش بارها نگاشته شده و مفاهیم مجازی تمام واژه‌هایش امروزه فریاد می‌کند تا آن جا که هر طفل دبستانی آن در اوّلین مرحله و روزهای ابتدای تحصیل می‌آموزد. حال اگر همین مفاهیم با زبانی متحوّل و دیگرگون-زبانی که گذشت زمان و ضرورت زمانه در آن تطوّر ایجاد کرده‌است- به تعبیر درآید، ناچار زبانمندانی تازه و قاموسی تازه می‌طلبد.

این مقدّمه را از آن جهت ضروری می‌دانم که بر این باورم که آنچه سهراب سپهری در اشعارش که به جرأت می‌توانم بگویم اکثر اشعارش بیان می‌کند، همان مفاهیم و یافته‌هایی است که سالیان سال، شیفتگان و عاشقان این قوم با بیانی آشنا، ادب ما را سرشار ساخته‌اند. تنها تفاوت در زبان است که با اندکی تأمّل می‌توان آموخت.

کلام سهراب در جای جای آثارش آنچنان عرفانی است که انتخاب نام یکی یکی از هشت کتاب او نمی‌تواند تصادفی و ناآگاهانه باشد. مدّت‌هاست در این اندیشه‌ام که چقدر منطبق است این اسامی به مراحل سیر و سلوک عرفانی که از دیرباز فصل‌بندی‌هایی را به خود اختصاص داده‌ و نام‌هایی بر خود گزیده‌است. متن آغازینف هفت مرحله‌ی آن را به نظم کشیده‌است. حال از شما تقاضا دارم نه اکنون بل بعدها، در فرصت‌هایی که خواهید داشت، تأمّلی در اسامی هشت کتاب سهراب سپهری داشته باشید: مرگ رنگ، زندگی خواب‌ها، آوار آفتاب، شرق اندوه، صدای پای آب، مسافر، حجم سبز و بالاخره ما هیچ ما نگاه. در حال حاضر قصد تفسیر این اسامی را ندارم. باشد در فرصتی دیگر. خواستم سؤالی در ذهن شما عزیزان برانگیخته باشم، سؤالی که مدّتی است در ذهنم به وجود آمده است.

و امّا برگردیم به اصل مطلب، یعنی شعر نشانی:

بسیار ساده اندیشی است اگر این شعر راکه دارای مفاهیمی والاست در حدّ یک جست‌وجوی ساده در پی آدرس خانه‌ی دوستی که لابد آدرسش را گم کرده‌ایم، پایین آوریم و آن را از کسی سؤال کنیم که صبح ناشتا سیگار می‌کشد و برای پاسخ دادن به سؤال ما، ته سیگارش را نثار خاک می‌کند و آنگاه حرف‌های گنده‌تر از دهانش می‌زند و آدرسی مشخّص می‌کند که حتّی پستچیان خبره‌ی اداره پست هم نخواهند یافت مگر کدش را بخوبی بدانند و اصل مطلب همان کد پستی است که ساده اندیشان نیافته‌اند.

و امّا شعر:

شعر که با یک سؤال آغاز می‌شود: «خانه‌ی دوست کجاست؟»، سؤال همیشه‌ی تاریخ، سؤال همیشه‌ی انسان که در فطرت او ریشه دارد، حقیقت‌جویی که از صبح ازل در ذهن انسان پدید آمده‌است، از ابتدای فلق: «در فلق بود که پرسید سوار» و این سؤال اوّلین مرحله‌ی سیر و سلوک عرفانی یعنی «طلب» است: «هست وادی طلب آغاز کار».

سوار سالک است و کسی است که پا در رکاب طلب نهاده و جست‌وجو را آغازیده‌است. سؤال آنچنان عظیم و خطیر است که به شگفتی وامی‌دارد هر چیز، حتّی آسمان را، آسمانی که بار امانت خداوندی را نیارسته‌است و اینک در مقابل سؤال این دیوانه که قرعه‌ی فال به نامش خورده‌است شگفت‌زده می‌شود: «آسمان مکثی کرد». از نظر تصویر ظاهری شعر، مکث‌آسمان سیاهی پس از صبح کاذب است که فلق را از بین می‌برد و پس آنگه صبح صادق می‌دمد. سؤال از کیست؟ از رهگذری آگاه، از یک سالک، از یک پیر، یک مرشد، پیری آگاه که سخنانش شاخه‌های نورند، پیری که سیگار بر لب ندارد بلکه آگاهی و شناخت و معرفت بر لب دارد و این معرفت و شناخت را به تاریکی راه می‌بخشد و راه را روشن می‌کند. در این جا نکته‌ای دیگر در عرفان ظاهر می‌شود و آن «بی‌پیر به خرابات نرفتن» است. پیر راه را روشن می‌کند:

«و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:»، مشخّصه‌ی این راه آن سپیداری است که از دور پیداست. پس سپیدار تابلو اصلی راه است. سپیدار کیست یا چیست؟:

«آب را گل نکنیم/ شاید این آب روان/ می‌رود پای سپیداری/ تا فروشوید اندوه دلی»، سپیدار انسان است، انسانی آزاده، وارسته، عاشق، اندوهگین. پس سپدار عاشق است و راهی که سنگ نشانش، انسانی عاشق است، راه عشق است، «وادی عشق است از آن پس بی‌کنار». پس راه راه عشق است، همان که عاشقی در ابتدایش سرگردان ایستاده‌است.

«نرسیده به درخت/ کوچه‌باغی است که از خواب خدا سبزتر است» راه، راهی دل‌انگیز، سرسبز و دوست‌داشتنی است، آنچنان سبز و باطراوت، آنچنان سرزنده و هشیار و پویاو آگاه که از خواب خدا هشیارتر و آگاه‌تر. یک تصویر پارادوکسی، «خواب خدا»، خوابی که محض بیداری، هشیاری و آگاهی است و در این جا می‌رسیم به وادی معرفت: «بر سیم وادی است آن از معرفت» و معرفت است که عشق را کامل می‌کند، عشق راستین به وجود می‌آید و آسمان پرواز روشن و آبی می‌شود: «و در آن عشق به اندازه‌ی پرهای صداقت آبی است».

«می‌روی تا ته آن کوچه/ که از پشت بلوغ سر به درمی‌آرد». کوچه‌باغ معرفت را می‌پیمایی و عشق را با اخلاص می‌آرایی تا به بلوغ می‌رسی، آن سوی بلوغ. بلوغ تکامل است و بی‌نیازی و استغنا: «هست چارم وادی استغنا صفت».

«پس به سمت گل تنهایی می‌پیچی»، تنهایی، یکتایی که گل است. گل، مظهر زیبایی که «اِنّ الله جمیل و یُحبُّ الجمال»، مرحله‌ی تجرّد است و این جاست که متمایل به سمت گل تنهایی می‌شوی، یعنی: توحید، «هست پنجم وادی توحید پاک»، توحید پاک، گل تنهایی، وادی پنجم و دو وادی مانده:

«دو قدم مانده به گل»، پیش می‌روی تا نزدیکی، تا دو قدمی گل، تا دو کمان مانده به او، شاید هم کم‌تر: «ثُمَّ دَنی فَتَدَلّی فَکانَ قابَ قوسَینَ او اَدنی»:

«بار یابی به محفلی کانجا                  جبرئیل امین ندارد بار»

«دو قدم مانده به گل/ پای فوّاره‌ی جاوید اساطیر زمین می‌مانی»، آنجا می‌ایستی، توقّف می‌کنی، همان جا که اسطوره فوران می کند، اسطوره‌های زمین، تبلور آرزوهای بشر، در قالب اسطوره‌ها آنجا ایستاده‌اند و آنقدر زیاد که فوران می‌کنند. آرزوهای بشر در طول تاریخ به شکل انسان‌هایی خارق‌العاده، عرفای بزرگ، اسطوره‌ها، همه و همه آن جا ایستاده‌اند، در حال فوران هستند.

« و تو را ترسی شفّاف فرامی‌گیرد»، ترس، آه، ترس شفّاف، ترس حاصل از آگاهی، حاصل از آنچه می‌بینی با چشم دل، آنچه حس می‌کنی، ترس شفّاف، ترس نه، که حیرت! حیرتی صعبناک! «پس ششم وادی حیرت صعبناک».

«در صمیمیّت سیّال فضا/ خش‌خشی می شنوی»، در آن فضای پر از صمیمیّت، دوستی، یک‌رنگی، در آن عالم ملکوتی، همهمه‌ای به گوش می‌رسد، همهمه‌ی فرشتگان، آری فرشته، «کودکی می‌بینی»، فرشته است، پاک، معصوم، فرشته کودک است، آگاهی ندارد، ذاتاً معصوم است، فطرتاً پاک است، همان است که هست، کودکی می‌کند با معصومیّت فرشتگی خود، او «جبرئیل» است، او فرشته‌ی وحی است که آنجا مانده، او بار ندارد به حریم یار وارد شود، او که «حبیب‌الله» را تا دو قدمی گل، همراهی کرده‌است، او همان جا است، پای همان فوّاره، در همان صمیمیّت».

«و از او می‌پرسی/ خانه‌ی دوست کجاست؟». او می‌داند خانه‌ی دوست کجاستف نه دیگری چرا که پس از آن مرحله، دیگری در کار نیست. آنان که فوران می‌کنند، نمی‌دانند زیرا اگر می‌دانستند، رفته بودند و آنان که رفته‌اند نیستند چون پس از این مرحله رهروی در کار نیست، طالبی نیست، عاشقی نیست و همه هرچه هست معشوق است و دیگر هیچ: «هفتمین وادی فقر است و فنا                         بعد از آن راه و روش نبود تو را».

به سراغ من اگر می‌آیید/ نرم و آهسته بیایید/ مبادا که ترک بردارد/چینی نازک تنهایی من»

محمد مستقیمی(راهی)

1368

 

پینک پونک 5

نوشته شده در یکشنبه هفتم بهمن 1386 ساعت 8:32 شماره پست: 17

پینک پونگ۵

 پینک

       پونک                      پینک

           پونک...

به چپ، چپ

                      به راست، راست

برای که می‌جنگی؟

                                   (م-راهی)

 

کاریکلماتور

نوشته شده در جمعه دوازدهم بهمن 1386 ساعت 8:20 شماره پست: 18

 

۱۱دست‌ها را قلم می‌کنند تا بنویسیم.

۱۲حانه‌تکانی زلزله‌یِ کارتونک‌هاست.

۱۳دستش را قلم کردند؛ نِوِشت؛ پایش را قلم کردند؛ نَوَشت.

۱۴)   برفِ پیری را اگر پارو هم بکنی کارِ خودش را می‌کند.

۱۵)   فراموشی دارد مغزم را می‌جود.

۱۶)   اگر برای خواستگاری خجالت می‌کشید؛ به طرف بگویید خودش را برایتان بگیرد.

۱۷)   از وقتی آجان شده خودش را می‌گیرد.

۱۸)   وقتی خودش را گرفت؛ به جرم همجنس‌بازی بازداشت شد.

۱۹)   هر وقت می‌خواهم خودم را بگیرم؛ آیینه می‌شکند.

۲۰)   هزاران پشتک-وارو باید بزنی تا بتوانی خودت را بگیری.

(م-راهی)

کتاب های من

نوشته شده در جمعه پنجم بهمن 1386 ساعت 12:18 شماره پست: 20

 

شب و ابر و هامون

(مجموعه شعرهای کلاسیک)

محمد مستقیمی(راهی) ۰۹۱۳۳۰۸۱۶۷۱

چاپ اول ۱۳۸۴

ناشر: گفتمان اندیشه معاصر ۰۹۱۲۲۵۱۳۲۲۸

 

آن آویشن غریب

(مجموعه شعرهای نو)

محمد مستقیمی(راهی) ۰۹۱۳۳۰۸۱۶۷۱

چاپ اول ۱۳۸۲

ناشر: نشر نوشته ۰۳۱۱۲۲۲۶۴۴۵

 

آسمان را بالاتر بیاویز

(مجموعه شعرهای نو)

محمد مستقیمی(راهی) ۰۹۱۳۳۰۸۱۶۷۱

چاپ اول ۱۳۷۵

ناشر: نشر موعود

 

داستان کوتاه

نوشته شده در چهارشنبه هفدهم بهمن 1386 ساعت 8:0 شماره پست: 21

اروونه* که به آب بزنه...

پیر‌مرد مثل هر روز از خونه زده بود بیرون تا در حاشیه‌ی رودخونه، هم هوایی بخوره و هم از بهانه‌گیری‌های دخترک راحت بشه. کفشاش به خاک کشیده می‌شد و آهنگی یکنواخت داشت که فکر می‌کردی هر لحظه ضرب‌آهنگ اون کندتر می‌شه. کلاشو تقریباً پس سرش گذاشته بود، بطوری که پیشونیش تو آفتاب برق می‌زد. نگاهش به گونه‌ای بود که انگار شیء ریزی را در دورترین افق ورانداز می‌کنه. رو بینی لاغرش چند تا لک سیاه افتاده بود. سبیل‌های سفید و پرپشتش تمام دهانشو می‌پوشوند. هوا گرم بود و کت و جلیقه‌ی پیرمرد به تنش سنگینی می‌کرد. عصاشو طوری به زمین می‌ذاشت که حس می‌کردی حالاست که از زیر تنه‌اش درمیره و اونو نقش زمین می‌کنه. دست بی‌عصاش رعشه داشت. به نظر می‌رسید پیرمرد مرتّب و منظّمیه امّا دکمه‌های شلوارش باز مونده بود....

________________________________________

اروونه* که به آب بزنه...

پیر‌مرد مثل هر روز از خونه زده بود بیرون تا در حاشیه‌ی رودخونه، هم هوایی بخوره و هم از بهانه‌گیری‌های دخترک راحت بشه. کفشاش به خاک کشیده می‌شد و آهنگی یکنواخت داشت که فکر می‌کردی هر لحظه ضرب‌آهنگ اون کندتر می‌شه. کلاشو تقریباً پس سرش گذاشته بود، بطوری که پیشونیش تو آفتاب برق می‌زد. نگاهش به گونه‌ای بود که انگار شیء ریزی را در دورترین افق ورانداز می‌کنه. رو بینی لاغرش چند تا لک سیاه افتاده بود. سبیل‌های سفید و پرپشتش تمام دهانشو می‌پوشوند. هوا گرم بود و کت و جلیقه‌ی پیرمرد به تنش سنگینی می‌کرد. عصاشو طوری به زمین می‌ذاشت که حس می‌کردی حالاست که از زیر تنه‌اش درمیره و اونو نقش زمین می‌کنه. دست بی‌عصاش رعشه داشت. به نظر می‌رسید پیرمرد مرتّب و منظّمیه امّا دکمه‌های شلوارش باز مونده بود.

مثل این که بی‌هدف قدم می‌زد در حالی که دخترک در جلوی پیرمرد می‌دوید و گاهی پشت سر اون به چیزی مشغول می‌شد. با این که چهار، پنج ساله می‌زد امّا لوندی دخترهای ده دوازده ساله را داشت. سر و وضعش خیلی مرتّب نبود. موهاشو کوتاه کرده بودند و پیراهنی سفید با دامن کوتاه امّا چروک پوشیده بود و جوراب‌شلواریش روی ران‌های گوشتالودش زار می‌زد، انگار کمی برایش بزرگ بود.آنچنان بی‌پروا به عقب و جلو و چپ و راست می‌دوید که هر لحظه با خود می‌گفتی: «نکنه بیفته توی آب!» امّا پیرمرد هیچ توجّهی به او نداشت.

روی تخته‌سنگ هر روزی نشست و به کنده بیدی که آنقدر کج که تقریباً خوابیده روییده بود تکیه داد. نفس نفس می‌زد. لحظاتی چشمانش را بست. نفسش آرام‌تر شد. همزمان با فریاد «پدربزرگ!» دخترک چشماشو باز کرد. دخترک وسط آب دست و پا می‌زد. انتظار داشتی با همه‌ی ناتوانیش از جا بپره و بزنه به آب امّا تکون نخورد. هیچ کس اون اطراف نبود. چشمان پیرمرد به سطح آب خیره مونده بود. گوشه‌ی لبهاش عقب رفت و چین برداشت. اگر در این لحظه نبود گمان می‌کردی می‌خواد بخنده. این زهرخند روی لبهاش موند. انگار زیر لب چیزی گفت: «خوب شد!» امّا مثل این که احساس گناه کرده باشد، اخمهایش درهم رفت.

بیست و چند سال پیش همین احساس را تجربه کرده بود، وقتی که همسرش، اونو با یک دختر سه ساله تنها گذاشت و به خیانت ترک زناشویی کرد و او بارها برای دخترش مرگ آرزو کرده بود. کورباوری در ذهنش بود که: «دختر پا، جای پای مادر می‌ذاره.»، حتّی یکی دو بار تصمیم گرفته بود با دست خودش آرزویش را عملی کنه امّا نتونست. بارها خودش را سرزنش کرده بود که به پای چه کسی رنج می‌کشه و نکنه فرزند دیگری را در دامان محبّت خود پرورش می‌ده، آن هم فرزند مادری که... و هر بار تا مرز جنایت پیش رفته بود و به دلایلی منصرف شده، کوشیده بود برای دخترش هم پدر باشه هم مادر البتّه هرگز در چنین موقعیّتی قرار نگرفته بود که حادثه‌ای به کمکش بیاد و اونو از دودلی نجات بده. هرگز به یاد نمی‌آورد که دخترش توی خیابون دویده باشه، با‌ آتش بازی کنه، با پریز برق وربره یا مثلاً توی رودخونه بیفته.

وقتی این‌ها را به خاطر می‌آورد، دلش بیشتر درد می‌گرفت و زهرخندش ماندگارتر می‌شد. شاید حالا دیگر اون کورباور یک یقین مسلّم بود: «قطعاً دختر، پا، جای پای مادر می‌ذاره!» روزی که این نوه‌ی نامشروع را در دامان پیرمرد رها کرد و گریخت، این قطعیّت به اثبات رسیده بود امّا باز هم بارها نتونست تصمیمش را عملی کنه. نتونست و نتونست تا امروز که نوه‌اش پنج‌ساله شده بود، گرچه آمیزش محبّت آفریده بود امّا آرزو می‌کرد: «کاش چنین حادثه‌ای برای مادرش روی داده بود!» تا امروز بار دومین ننگ روی شونه‌های شکسته‌اش سنگینی نمی‌کرد. تا سرزنش‌ها، نشون‌دادن‌ها و پچ‌پچ‌های دوباره را تحمّل نمی‌کرد. چرا این حادثه بیست سال پیش اتّفاق نیفتاد؟ چرا خود حادثه نیافریده بود؟

برای یک لحظه زهرخندش محو شد. خودشو سرزنش کرد: «خجالت نمی‌کشی؟» امّا طولی نکشید که دوباره گوشه‌ی لبهاش چین خورد: «اگه جربزه نداشتم، اگه ناتوان بودم، حالا دیگه این من نیستم. سرنوشت خودش اصلاح کرد. به من ربطی نداره. سرنوشت به من نشون داد که: ای بی‌عرضه! ای بی‌غیرت! یک هل کوچولو کافی بود همین جا! لب همین آب

دوباره چهره‌اش اخم‌آلود شد و لحظه به لحظه، لبخند، اخم، لبخند، اخم و این بار اخم ماندگار شد. انگار چروک پیشونیش خشکید. غم توی چشماش حلقه زد. شاید به خودش نهیب می‌زد: «شرم کن این کودک بی‌گناه... ای سنگدل! بلند شو! عجله کن! شاید هنوز دیر نیست

کمی از اخمش کاسته شد. با حالت تسلیم و رضا زیر لب گفت: « مرگ برای اون بهتره، هرچی خدا بخواد همون می‌شه، من پیرمرد که نمی‌تونم اونو از چنگال آب پس بگیرم

دیگه رودخونه را نمی‌دید. شاید چشماشو بسته بود. سرشو آروم بلند کرد و به کنده‌ی درخت تکیه داد و بی‌حرکت موند. به نظرت می‌رسید مرده‌است.

دستی شونه‌اش را تکان داد. چشماشو باز کرد. دخترک دست پیرمرد را کشید و گفت: «پدربزگ! بریم سرسره!» پیرمرد به زحمت، با کمک عصا بلند شد، آهی سرد کشید، دست رعشه‌دارش را به دخترک داد و آرام، آرام دور شدند.

تابستان ۷۳

محمد مستقیمی‌(راهی)

________________________________________

،شترماده - ضرب المثل: «اروونه که به آب بزنه ، هاشی(بچه شتر) دنبالش میره»

چند کاریکلماتور

نوشته شده در یکشنبه پنجم اسفند 1386 ساعت 10:13 شماره پست: 22

 

 

۲۱)     با این که یک عمر درد کشید؛ هیچ اثری از خود به جای نگذاشت.

۲۲)     از وقتی پا تویِ کفشِ دیگران می‌کند؛ کفش‌هایش همیشه نو است.

۲۳)    صندوقِ صدقه تلفنِ عمومیِ ارتباط با خداست.

۲۴)     پسته‌یِ خندان زودتر می‌میرد؛ آدم خندان دیرتر.

۲۵)     امروزه آفتابه‌ها از ترسِ آفتابه‌دزدان، آفتابی نمی‌شوند

۲۶)     آن قدر آفتابی شد که خودش را جایِ خورشید گذاشت.

۲۷)     تلفن عمومی‌هایِ کمیته‌یِ امداد همیشه خراب است.

۲۸)     آن قدر در خود فرو رفت که گندش درآمد.

۲۹)     آن قدر خودخوری کرد که تمام شد.

۳۰)   مردم تا خودخوری می‌کنند گرسنه نیستند.

                                                       محمد مستقیمی(راهی)

 

پینک پونگ ۶

نوشته شده در پنجشنبه بیست و پنجم بهمن 1386 ساعت 11:10 شماره پست: 23

 پینک

       پونک                      پینک

           پونک...

تا به تورت نیندازند

                      رهایت نمی‌کنند

                                   (م-راهی)

شعر تازی

نوشته شده در چهارشنبه بیست و هشتم فروردین 1387 ساعت 23:58 شماره پست: 24

إلی آخر اللیل تبکی القصیدة

(عبدالغنی التلاوی)

النزف فی طاحونة المدینة

قیلَ السحابة تمتطی الریح العنیدةَ

کی تبشرَ بالربیعْ

والارضُ تشرب من حلیبِ الغیم ِ

کالطفل الرضیعْ

کانَ المساءُ یدق باب الدار ِ

والراعی یعودُ مع القطیعْ

وجهی علی الشباکِ

هذی القریة السمراء تجهلنی

و تعرفنی المدینةُ

حافلاتُ النقل تعرفنی

و کلُّ مواقف الباصاتِ تشهدنی

أبعثرُ شهوتی تحت المظلةِ

والمدینةُ تنحنی تحتَ الضبابِ

یشدنی بردٌ و تخذلنی ثیابی

والمدینةُ تنحنی...

و أنا انحنیتُ

إذا المدینةُ موطنی

لا بد لی أنْ أنحنی

و أنا اختنقتُ أمامَ حانوت البقالةِ

واختنقتُ أمامَ شیطان البطالةِ

لیس لی وطن سوى هذی القصیدة

کی أجمع جثتی

حیناً...

واشربُ قهوتی

حیناً...

وأذکرُ إخوتی

وأنا أحنُّ لقریةٍ

أرتاحُ من هذا الدخان ِ

و من غبارٍ طالع ٍ

من مصنع ِ الغزل ِالکبیر ِ

أمامَ نافذتی الصغیرهْ

والقریة السمراء تجهلنی

و تعطینی مفاتیح المدینة

إنَّ المدینة أنکرتْ وجهی

وضیعنی الزحامْ

یا من أتیتمْ من قراکمْ

امنحونی شاغراً فی قریة

حبلی بأسرابِ الحمامْ

إنی تعبتُ من الهموم ِ

وبت أحلمُ أنْ أنام

یا من أتیتمْ من قراکم

کیف جئتمْ من بیادرِ قمحکمْ

و تطالبونَ بأنْ أقاسمکم رغیفی

أنا لستُ أملک فی المدینة

غیرَ هذا النزفِ

فاقتسموا نزیفی

از مجموعه‌ی

تا دل شب قصیده می‌گرید

(عبدالغنی التلاوی شاعر سوریه‌ای)

خونابه در آسیای شهر

ابر را گفتند:

بر باد توفنده برنشین!

تا بهاران را مژده آوری

و کودک خاک را

چون طفلی بشیر

از شیر ابر سیراب کنی

شامگاهان

       خانه را کوبه بر در می‌زند

       و چوپان باز می‌گردد

                                     با رمه

در پنجره ایستاده‌ام

این گندمزار مرا نمی‌شناسد

       شهر می‌شناسد امّا

       و آنان که در آمد و شدند

       ایستگاه‌های اتوبوس گواهند

در زیر شرجی مه

       امیالم را می‌پراکنم

سرما بر تن من می‌تازد

و جامه‌هایم از بدنم جدا می‌شوند

شهر خم می‌شود

       خم می‌شوم

وقتی در شهر مانده‌ام

       مرا چاره‌ای جز خمیدن نیست

جلوی بقالی

       در برابر اهریمن بیهودگی

                      خفه شدم

میهنی جز این چکامه ندارم

       تا فراآورم در آن وجودم را

                      گاه آن است...

و به یاد می‌آورم برادرم را

       در حالی که با روستا صمیمی‌ترم

از این دود و دم راحت شدم

       واز غباری که برمی‌خیزد از کارخانه‌ی بزرگ ریسندگی

در مقابل روزنه‌ی کوچکم

       و گندمزاری که مرا نمی‌شناسد

       و کلیدهای شهر را به من می‌بخشد

شهر چهره‌ام را زشت

       و ازدحام مرا تباه کرد

آی کسانی که از روستا آمده‌اید!

       مرا دریابید!

       تبعیدی این قریه‌ام

       رشته‌ام به فوج کبوتران بسته است

                      آزرده از غم‌ها

وای بر من!

       به رؤیا می‌روم اگر بخوابم

آی کسانی که از روستا آمده‌اید!

چگونه از خرمن‌های گندم می‌آیید

       و می‌خواهید نانم را با شما قسمت کنم؟

من در شهر چیزی ندارم

       جز این خونابه که به آسیای شهر می‌ریزد

                      قسمت کنید آن را!

گزاشتار: محمّد مستقیمی(راهی)

شعر تازی

نوشته شده در دوشنبه بیست و نهم بهمن 1386 ساعت 11:25 شماره پست: 25

إلی آخر اللیل تبکی القصیدة

(عبدالغنی التلاوی)

دمی والحرب المعلبة

لأنَّک بینَ المدى والسنابل تحفرُ قبراً

سأفتحُ صدری أمام الطیورِ

التی هربتْ ذاتَ أغنیةٍ من رصاصِ البنادقِ

واتجهتْ للمدى

صوتها راجفٌ من یرد الصدى

و أنتَ اتسعتَ کزنزانة، واختنقتَ کزنزانةٍ

والتویتَ کسیخ ٍ محمى

أمامَ الجراحاتِ فاجأکَ النزفُ

واستیقظَ النائمونَ... و ناموا

و ما زلت تحفر قبراً

و تبحثُ عن وردةٍ شاهدةْ

إذاً ما ارتوتْ من نزیفی الورودُ

ولا ضیعتْ قدمیکَ الحدودُ

فسلهمْ إذاً عن دموعی

وَسِرْ خلفَ قافلةٍ للحداءِ

توسدْ حجارَ الطریق ونمْ

ودعتکَ البلادُ فلا تقتربْ

إنَّهم یوقفونَ الحروبَ لتعلیبها

فابتعدْ

ابتعدْ

إنهم قادمون...

و قدْ کنتُ وحدی

أُجادلُ فی غربتی صورةَ امرأةٍ أشتهیها

و تضربُ أسوارها شهوتی

کنتُ وحدی أمامَ البلاغات أبکی

مِنَ الماءِ للماءِ أبکی

وأکتبُ یا موطنی لا تکنْ قاسیاً

ثُمَّ فاجأنی صوتهم والرصاصُ

فسالَ دمی وردةً...

             وردةً...

وما زلتَ تحفر قبراً یلیق بنا یا وطن...!

کنتُ وحدی أمامَ النساءِ اللواتی اغتسلنَ علی جسدی

خلسةً

وعبأنَ أثداءهن حلیباً واسئلةً محرجهْ

وقبلننی طعنةً طعنةً

کنتُ أضحکُ من صورتی فی المرایا

حین غادرتی الاصدقاءُ عدواً عدواً

ولم یبقَ إلاکَ تضحکُ من صورتی

ثم أضحکُ من صورةِ امرأة أشتهیها

وتهربُ... تهربُ حتی تجیءَ بلونِ البنفسج ِ

ناهدةَ الصدرِ

أدخلُ سرَّتها هارباً من دمی

هاربٌ... هاربً شرطهٌ فی دمی

فسلهم إذاً عن دماکَ...

وعن حربهم وانتظرْ

یثیرُ السؤالُ التوتر فاهربْ معی...

نلتمسْ حانةً تحتَ جلدِ امرأهْ

ومَا الحرب إلا...

ومَا النصر إلا...

وما الارض إلا...

نشیدٌ وأغنیةٌ مطفأهْ

نرددها فی المدارسِ

من غیر حربٍ و نصرٍ و أرضٍ

نرددها کی نردَ اعتبارَ الجراحِ أمام هزائمنا

و نضحکُ خلفَ دموعکَ یا وطن الأغنیاتِ الکسیحةِ...

والطلقةِ الباردهْ

وما زلتَ تحفرُ قبراً

من الماءِ للماءِ تحفرُ قبراً

وتبحثُ عن وردةٍ شاهدهْ

أمامکَ هذی العیون الحزینه...

واقبرات التی لا تطیرُ

لأنَّ نبوءَتَها جارحهْ

فانتظرْ لحظةً

قبلةً قبلةً ندخلُ المذبحهْ

 

از مجموعه‌ی

تا دل شب چکامه می‌گرید

(عبدالغنی التلاوی شاعر سوریه‌ای)

جنگ برافروخته و خون من

تا گور می‌کنی

            از آبگیرها تا خوشه ها

آغوش می‌گشایم

       بر پرندگانی که از گلوله‌ها گریخته

                                     روی بر آبگیرها

                                     آواز می‌خوانند

                                     آوازی لرزان

                                                    که به پژواک می‌رسد

و تو

چون سلّول زندان فشرده و خفه شدی

       و مثل سیخ کباب

                                     در خود پیچیدی با زخم‌ها

                                     و در خون شناور گشتی

       و خفتگان بیدار شدند...

                                     و خفتند...

و تو همچنان گور می‌کنی

                      در جست‌وجوی گلی زیبا

گل‌ها از خون من سیراب می‌شوند

گام‌های تو مرز نمی‌داند

اشک‌هایم را از گل‌ها بپرس!

       و همراه شو!

       در آواز ساربان

                                     با کاروان

       و بر سنگ‌های نشان تکیه کن!

                                     و بخواب!

شهرها تو را وداع گفته‌اند

       نزدیک مشو!

آن‌ها خاموش می‌کنند جنگ را

       تا برافروزندش

آن‌ها می‌آیند

       در حالی که من تنهایم

       و نجوا می‌کنم

       با تصویر زنی که دوستش دارم

       و یاره‌هایش

                                     برمی‌انگیزاندم

می‌گریستم به تنهایی

       در برابر گزافه‌گویی‌ها

می‌گریستم از آب برای آب

آی وطن من!

       بنگار و سنگ‌دل مباش!

ناگهان فریادشان

        و فریاد گلوله‌ها غافل‌گیرم کرد!

       و جاری شد خونم

                                     چون گل...

                                                    جون گل...

و تو هماره گور می‌کنی

       شایسته‌ی ما

                                     ای وطن!

و من تنها بودم با زنانی که مرا غسل می‌دادند

       و فرصتی

                                     تا انباشته شدن پستان‌ها از شیر

                                                                   و خواهش

       و مرا بوسه‌باران کردند

به چهره‌ام در آیینه‌ها می‌خندیدم

       گاهی که دوستان

                                     یک یک

                                                    دشمنانه مرا رها می‌کردند

و نماند

       جز تو که به چهره‌ام می‌خندی

       آنگاه به چهره‌ی زنی که دوستش دارم می‌خندم

و تو می‌گریزی

       و می‌گریزی

       تا با رنگ بنفشه بازگردی

                                     سربلند

به درون می‌روم

       در حالی که از خون خود فراریم

                                     فراری

                                                    فراری

       پلیسی در خون من است

از آن‌ها بپرس!

       از خونت

       از جنگشان

و بپای!

       پرسش کدورت برانگیز است

پس با من بگریز

در زیر پوست زنی به دنبال میخانه می‌گردیم

و جنگ نیست مگر...

       و پیروزی نیست مگر...

                                     و زمین نیست مگر...

آوازی و سرودی خاموش

       که تکرار می‌کنیم آن‌ها را

                                     در مدرسه‌ها

       بی جنگ و پیروزی و زمین

                                     تکرار می‌کنیم

       تا باز گردانیم اعتبار زخم‌ها را

                                     در برابر شکست‌هامان

آی وطن سروده‌های سترون!

       در پشت اشک‌هایت می‌خندیم

 و تو همچنان گور می‌کنی

       از آب برای آب

                                     در جست‌وجوی گلی زیبا

در برابر توست

        این دیدگان غمگین

       و گورهایی که پرواز نمی‌کنند

                                     که بال‌هاشان زخمی است

پس لختی بپای!

بوسه‌ای

       بوسه‌ای

                                     به مسلخ می‌رویم!

گزاشتار: محمّد مستقیمی(راهی)

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد