راهیانه

راهیانه

ثبت آثار من
راهیانه

راهیانه

ثبت آثار من

همه همانند

همه همانند

 

 

این‌ تاطم‌ امواج‌ را بنگر!

همان‌ تلاطمِ‌ امواجِ‌ سال‌ها پیش‌ است‌

و این‌ غروب‌

که‌ دفن‌ می‌کند خورشید را

در مزار بی‌کس‌ دریا

همان‌ غروب‌

شن‌های‌ِ ساحل‌ آرام‌ را بنگر!

که‌ شلاّق‌ْخورده‌یِ‌ سالیانِ‌ امواجند

و نوازش‌ْشده‌یِ‌ بادهایِ‌ توفنده‌

و شن‌ها نیز

شن‌های‌ِ سال‌ها پیش‌ است‌

و گوش‌ماهی‌ها

که‌ تو را از آن‌ها

گردن‌بندی‌ ساختم‌

گوش‌ همان‌ ماهی‌هاست‌

که‌ با هوسی‌ دزدانه‌

اندامِ‌ تو را لمس‌ کرده‌اند

همه‌ همانند

ای‌کاش‌ تو نیز همان‌ بودی‌!

 

جرم‌ِ زندگی

جرم‌ِ زندگی

 

 

بی‌ تو باید بودن‌

و بودن‌ محکومیّتی‌ است‌

زندگان‌ را

زنده‌ بودن‌ جرم‌ است‌

تو بیا تا با هم‌

زنده‌ باشیم‌

و شریک‌ِ جرمی‌ با من‌ باش‌

 

نازِ شبانگاه

نازِ شبانگاه

 

 

غروب‌ همه‌ جا پژمرده‌ بود

و تو پژمرده‌تر بودی‌

مگر از غروب‌ می‌آیی‌؟

ای‌ که‌ در نگاهت‌

رازِ سحرگه‌ نهفته‌است‌!

بیا و دستِ‌ امیدت‌ را

در دست‌ِ فرداها بفشار

با ایمانی‌

راسخ‌تر از معابدِ هندو

با طبعی‌

روان‌تر از طبیعتِ‌ شاعر

دریاب‌

افق‌های‌ دور را!

ای‌ که‌ در چشمانت‌

از شبانگاه‌ خفته‌است‌!

 

آمد ـ نیامد

آمد ـ نیامد

 

 

چند سالیست‌

زندگی‌ را شناخته‌ می‌دانم‌

و از نخستین‌

«او» را

با واژه‌یِ ‌آرزو برابر دیدم‌

آرزوها گاهی‌

نقش‌ِ حقیقتی‌ کاذب‌ را

ترسیم‌ می‌کنند

و تو چون‌ آرزو بودی‌

در من‌

تا آن‌ که‌ آمدی‌ و من‌

زندگی‌ را

از واژه‌یِ‌ آرزو جدا دیدم

آمدی‌ امّا

دیر نپاییدی‌

کاش‌ می‌دانستی‌!

نیامده‌ها را رفتنی‌ نیست‌

و نیامدن‌ را امیدی‌ است‌

که‌ در رفتن‌ نیست‌

و تو چون‌ رفتی‌

زندگی‌ را دیگربار

با واژه‌یِ‌ آرزو برابر دیدم‌

 

رفته‌ها

رفته‌ها

 

 

رفته‌ها را باید

به‌ فراموشی‌ داد

و من‌ دیرزمانی‌ است‌

از گذشته‌ها بیزارم‌

از گذشته‌یِ‌ خود

از گذشته‌یِ‌ تو

و چه‌ زشت‌ است‌!

مشغول‌ شدن‌ به‌ دیروزها

دیروزهای‌ِ تلخِ‌ ملال‌ْانگیز

دیروزهای‌ِ خاطره‌هایِ‌ پست‌

دیروزهای‌ِ سردِ فراق‌ْآمیز

فردا از آنِ‌ ماست‌

و امروز نیز

امروز که‌ تو را از من‌ اعتمادی‌ نیست‌

آیا کسی‌ نگفت‌؟

که‌: «قضاوت‌ را عجولانه‌ نباید!

و آن‌ چه‌ را

نادوستان‌ گفته‌اند

امکان‌ِ نادرستی‌ شاید!»

من‌ در مقام‌ِ سلب‌ِ گناه‌ از خود

با حربه‌یِ‌ کلام‌

به‌ دفاع‌ نشستم‌

و چه‌ شیرین‌ است‌!

تبرئه‌شدن‌

از گناهی‌ ناکرده‌

و از اتّهامی‌ دروغ‌

و چه‌ خوش‌ است‌!

آزادی‌

بعد از اسارتی‌ کوتاه‌

و شبی‌ را با تو بودن‌

رویِ‌ سبزه‌هایِ‌ خیس‌

تا دیــــــرهنگام....

و جاودانه‌ خاطره‌ای‌ست‌

با تو گفتن‌

قصه‌یِ‌ زفاف‌ را

آمیخته‌ به‌ رؤیا

که‌ التهاب‌ ناشی‌ از آن‌

حرارتی‌ زاینده‌ داشت‌

تا برودت‌ِ هوا را مدفون‌ کند

و چه‌ گرم‌ بود!

آغوش‌هایِ‌ نوازشت‌

که‌ کدورتی‌ عظیم‌ را

تازه‌ فراموش‌ کرده‌ بود

و چه‌ سرد بود!

شبی‌ بعد از آن‌

که‌ به‌ تکرار آمدم‌

و تو چون‌ رفته‌ها

رفتـــــه‌بودی‌....

رفته‌ها را نباید

به‌ فراموشی‌ داد...