نوروز
نوروز!
ای نوترینِ کهنه!
کهنهترینِ نو!
در من برایِ من
این واژهیِ اصیل نامِ تو سالهاست
جز رختِ نو نداشه سوغاتِ دیگری
نوروز!
خستهیِ رهِ بیانتهایِ سال!
این آخرینِتو
سوغاتیِ مرا
از یاد برده بود
***کچل
در فضایِ گرفتهیِ اتوبوس
کچلی شد کنارِ بنده مقیم
ننشسته کلاه را برداشت
قُلْتُ: «اِیّاکَ مِنْ شَرارِ جَهیم»
***کبریت
کبریت، نگاهِ توست جادوتو برم
زنبور کلامِ توست کندوتو برم
گفتم: «بده نازِ شستِ شعرم» گفتی:
«با این تکبیتِ آبکی روتو برم»
***جایزه
بر شهدِ گلِ جایزه زنبور شدم
کبریتِ قضا کشیدی و دور شدم
این جایزه گفتم آبرویی است مرا
تو شست نشان دادی و من بور شدم
***نردبان
یار از لبِ بامِ خویش چشمک میزد
دل در قفسِ سینهیِ من لک میزد
میدید به نردبان عرقْریز مرا
با لشگرِ اَخم و تَخم پاتک میزد
***قفس
تا از قفسِ خیال بگریختهایم
صد پیرهن از شوق، عرق ریختهایم
با چشمک ناز یار بر بامِ ازل
در پلّهیِ نردبانش آویختهایم
***
نگارِ اصفهونی گل، وجودت
فدایِ چلستونِ تار و پودت
چه میشه چارباغت را بگردم
زنم سی و سه پل بر زندهرودت
***
نه یک گل دسته گل هستی عزیزم
عجب ناز و تپل هستی عزیزم
به من گفتی بیا و بگذر از من
مگر سی و سه پل هستی عزیزم
***
یه برجه آشنایی گل نمیخواد
گلِ آپارتمان بلبل نمیخواد
بیا و آشتی کن بیبهونه
گذشت از خود که دیگه پل نمیخواد
به عمّانِ سامانی
عمّان به بر شمعِ ادب فانوس است
تکواژة برجستهیِ این قاموس است
بحریست که سرچشمه ز سامان دارد
عمّان ز نوادگانِ اقیانوس است
(در پاسخ نامهیِ یکی از دوستان)
چاپ
ای عندلیب! نامهیِ خوبت به ما رسید
دل پر زد آن کبوترِ پیکِ تو تا رسید
بودم به چنگِ غربتِ بیگانگی اسیر
«بر جانِ آشنا نفسِ آشنا رسید»
در هر دو نامهام بستودی و حق نبود
بر من از این ستایشِ بیجا، هجا رسید
من لایقِ هجایِ تو بودم نه مدحِ تو
شرمندهام که از تو به من این ثنا رسید
از «زید» ناله کردی و «زیدی» به کار نیست
من در شگفت مانده که «زید» از کجا رسید؟!
من کیستم که نقدِ تو را بر محک زنم؟
صرّافِ دهر مرد؟ که ارثش به ما رسید
آشفتهاست طرّهیِ بازار شعر و نیست
جایِ عجب که قلب، به قدر و بها رسید
رفت آن زمان که اهلِ هنر در سرِ هنر
فریادشان به «واهنرا!» تا خدا رسید
ما را چه؟ گر به ساحتِ حافظ، خدایِ شعر
دستِ جسارت من و ما و شما رسید
ما را چه؟ گر فلان متشاعر بدون بیت
با های و هویِ پوچ به بامِ سما رسید
ما را چه؟ گر که قافیهبندی ز بند و بست
در قحط سالِ شعر به نان و نوا رسید
در فکرِ چاپِ دفترِ اشعارِ خود مباش
از این خطا نگر که به یاران چهها رسید!
«چاپیدن» است معنی این واژه «چاپ» نیست
این معنیم ز صحبتِ اهلِ دغا رسید
گر اهلِ چاپ بودم چاپیده بودمت
بر اهلِ دل کنایتِ این واژه نارسید
گویی که: «آسیایِ فلک هم به نوبت است
بر عندلیب نوبت این آسیا رسید»
«نوبت به اولیا که رسید آسمان تپید»
نشنیدهای که گویی نوبت به ما رسید؟!
«راهی» و ادّعایِ مجارایِ عندلیب
زاغی کجا به بلبلِ دستانسرا رسید؟!
خواب پنجره
بهار را به تماشا نشستهای برخیز!
نسیم از طرفِ کوی یار میآید
هزار دامنِ گل را به دستِ باد رها کن!
خیالِ پنجره را باز کن به دستِ سحر!
بهار را به سرودِ زمان پذیرا شو!
نگاهِ پنجره را در زلالِ رود بشوی!
که خوابِ پنجره در زمهریر میمیرد
بهار را به تماشا نشستهای برخیز!
که کاروانِ گل از راه میرسد به شتاب
به گوشهای فکن این پردهیِ زمستان را!
که نغمههایِ بهاری به پشتِ پرده وزید
شکوفهها را آیینه باش! تا به دلت
صفایِ آینه تابد غبار برخیزد
بهار را به تماشا نشستهای برخیز!
به رویِ سفرهیِ دل هفتسین عشق بچین!
که کامِ جان ز پیامِ بهار شیرین است
ببین که سفرهیِ باغ از شکوفه رنگینست!